روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

 

🔸اندر احوالات خداحافظی با اینستاگرام

🍀 ( ۱۳۹۹/۵/۱۲ ):
     هر اومدنی یه رفتنی داره... با اینکه دیر و زود داره ولی نمیشه ازش فرار کرد. منتها بعضی جاها هست که چه به یه دلیل و چه با هزارتای دیگه، آدم پاشو هم نباید طرفشون بذاره. حتی اگه باد هم از روی سرت کلاهتو پرت کرد اونجا، باید قیدشو بزنی.
من اومدم، دیر اومدم، دیرتر از همه‌ی شما. ولی حالا دیگه موقع رفتنم شده، زودتر از همتون. سه ماه برای بعضی کارا اینقد کمه که اندازه یه ساعت هم نمیشه. برای بعضی کارا هم شاید بهترین مثال براش، عمر نوح باشه...سه ماه من تو اینستا اینقد زود گذشت که الان چون هنوز گرمم باید باز و بسته شدن پلک ها رو براش مثال بزنم ولی شاید بعد یه مدت که گرمای قضیه تموم بشه به خودم بیام و ببینم صدها سال گذشته...
من میرم. میرم تا برای خودم کتاب بخونم. تا حواسم بیشتر به دل‌آرام و زندگیم باشه. تا وقتی با پدر و مادرم حرف میزنم، با خیال راحت‌تر و حال خوش‌تر دل به دلشون بدم. میرم تا دیگه قرار نباشه به خودم بیام و ببینم نصف شب شده و من غرق توی لجن‌زار مجازی‌ام. تا قرار نباشه فلان ساعت بامداد رو استوری کنم و صبحش وقتی بیدار میشم ببینم هوا روشنه و یه بار دیگه نمازم قضا شده. تا قرار نباشه کلی وقت بذارم و صدها تبریک تولد لوس و هزارتا استوری جلف و بی خاصیت رو بخونم. تا قرار نباشه روزی صدبار به استوریم سر بزنم که کیا دیدن و اونی که باید دیده یا نه؟ تا قرار نباشه یکی من رو دنبال کرد ذوق‌مرگ بشم و قند توی دلم آب بشه.تا قرار نباشه از هر حرفم هزارتا برداشت اشتباه بشه و کلی اتفاق پشتش بیفته و تا هزارتا قرار نباشه‌ های دیگه...راستش اومدنم اشتباه بود و حالا هم میرم...
من میرم تا به جای نگاه کردن عکس‌ها و فیلم‌هایی که توی این مدت نه به درد دنیام خورد و نه به درد آخرتم، نگاه کنم به آسمون، به درخت و گل‌های روی شاخه‌هاش، به دل‌آرام، به خودم، به خدااااااااااااا.... تا بو بکشم شب‌بوها و گوش بدم گنجشک و قناری ها رو...
من میرم تا بعد مدت‌ها خاک سجاده‌مو بتکونم و پهنش کنم تا بلکه خودمو با خدام آشتی بدم...
اینستاگرام هرکار که نکنه معصومیتت رو میگیره. غیرتتو میکشه و عفتتو به گند میکشه. قبح‌ها رو برات میشکنه. لایف استایلشو قالبت می‌کنه و دیگه چیزی از سبک زندگیت نمی‌مونه. چشاتو کور می‌کنه و گوشاتو کر...دلتو سیاه می‌کنه و روانتو به بازی میگیره. عروسک روی دستش میشی و باهات هر نقشیو که بخواد بازی می‌کنه.
میریم و میمونیم به انتظار و البته طلب میکنیم روزی رو که شبکه ملی اطلاعات راه بیفته. میریم تا مسئول هایی انتخاب کنیم و پشت میز ریاست بنشونیم تا دلشون برای مردمشون بسوزه و دغدغه دین خدا رو داشته باشن نه دنیای خودشونو...
میرم تا آبی رو فقط توی آسمون و دریا ببینم، توی انگشتر فیروزه‌‌ی مامان بزرگم که دیگه نیست... میرم تا قرمز دونه‌های انار ملس خونه‌ی بابابزرگ، چشامو بزنه و مست سرخی رگه‌های وسط پرتقال خونی بشم....میرم تا حجت رو تموم کنم برای اونایی که میگن بدون اینستا نمیشه زندگی کرد و ازش نمیشه بیرون اومد...
میرم چون نوشته بودم هرکجا تو با منی من خوش‌دلم و اینجا اون با من نبود و در واقع من با اون، پس دلمم خوش نبود... من دنبال عشق و حال و لذت بودم که اینستاگرام هیچ کدومو به من نداد. پس میرم تا یه جای دیگه دنبال یه لذت بی نهایت بگردم...اونایی هم که تموم عشق و حالشون اینجاست، بمونن. بمونن و با عالیجناب عشقشون کیف کنن. جلوش سر تعظیم خم کنن و باهاش دم بگیرن. بمونن اگرچه اشتباه میکنن...
اینجا اینستاگرامه، جایی که ذاتش برای شهوت رانی و شهرت طلبی و خودنمایی و تفاخر و هزار کوفت و زهرمار دیگه بوجود اومده...
و فرمود: طوبیٰ لمَن ترَکَ شهوةً حاضرةً لمَوعدٍ لم یرَه.
(خوشا به حال کسی که شهوت حاضر را به خاطر وعده‌ای که ندیده است ترک کند.)
من میرم چون جواب گشت و گذار توی اینستا برای سوال صرف عمر و جوونی تو شب اول قبر، خودمو هم قانع نمیکنه چه برسه به...
تو هم اگه برای خدا اومدی که بدون داری اشتباه میزنی چون غذا خوردن توی ظرف نجس، روح و جسمتو به فنا میده و اگه هم برای خدا نیومدی که دیگه....
و قطار قصه‌ی ما به ایستگاه پایانی رسید...ما را دگر بس🤗🤗🤗
           ما رو در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید               talabenevesht@

 

🌺🌺 ( اواخر دی‌ماه ۱۳۶۶ ) :

سلام
خوبی؟ سلامتی؟ من دوباره برای تو نوشتنم گرفته. منتها نمی‌دانم چرا وقتی برمی‌گردم عقب و از معرکه جدا می‌شوم، برای تو دست به قلم می‌برم. آرزوهای نامه‌ی قبلی‌ام هیچ‌کدام برآورده نشد؛ نه آن نقطه چین بالای صفحه پر شد و نه آن چند خط اول، چند خط آخر بود.
 راستش دور از معرکه بودن و کنار بچه‌ها نبودن، غم به جانم انداخته و شده است فوت برای باد کردن بغض گلویم.
 اگر نبود تنهایی مادرم، لحظه‌ای خیال بازگشت به خانه و شهر توی سرم نمی‌افتاد. راستش تو که محرمی، خواستم قضیه‌ات را این دفعه جدی پیش مادر مطرح کنم که...
قصد عجز و لابه نیست. قرار به مطرح کردن بود و برگشتن که‌ مریضی به جانم افتاد.
 چند روزی گرفتار بودم. تب بود و گلاب به رویت، استفراغ و...
حالا هرچه که بود خدا را شکر بهترم. راستش بچه‌ها نیاز به همراهی و کمک دارند و من مانده‌ام میان رفتن و ماندن. امروز که بهترم و خیال رفتنم بود، حال مادرم بد شده‌ است. دیشب تا صبح بالای سرم نشست و دستمال خیس روی پیشانی‌ام گذاشت. پاشویه‌ام می‌داد و این کارش هم پیشانی‌ام را خیس‌تر می‌کرد. البته نگران نباش مشکل خاصی نیست، فقط به خاطر بیداری شب تا به صبحش، کمی فشارش افتاده و حال ندار است. به لطف خدا بهتر شود، من هم راه منطقه می‌گیرم.
 باورت نمی‌شود که بعد هربار آمدن چقدر رفتن برایم سخت است. از مادرم می‌گویم، نه اینکه پابند باشم و دل رفتنم نباشد نه. خدا را شکر برعکس. حرف من نگاه‌های خیسش است که آن‌دفعه هم بابتش برایت گفتم. تا پا از در خانه بیرون بگذارم، جان دادنی مرا سخت است. چه می‌دانم، شایدم حال نداری‌اش از بی‌خوابی نیست، از نگرانی جدایی دوباره است.
 حالا که برایت می‌نویسم دم‌دمای اذان ظهر است، ولی هنوز آفتابی نیامده‌است تا پخش کند خودش را روی شهر ما. تا خودش را از پشت شیشه‌ها و از وسط سوراخ‌های توری پرده، پرت کند توی اتاق. تا کمک حال بخاری نفتی‌مان باشد که گرگر می‌سوزد. تا مادر کمی گرم‌ترش بشود و این‌طوری زیر پتو قوز نکند و استخوان‌های زانوهای لاغرش را با بازوهایش فشار ندهد.
 راستش بحث امروز نیست. از همان روز که آمدم خانه، ابرها خورشید را پشت خودشان قایم کرده‌اند. ما سهم‌مان از آفتاب این‌دفعه‌ی زمستان، حسرت بود و انتظارش، که سر نرسید تا کمی خانه‌ی ما را گرم کند. تا مادرم کم‌تر سردش بشود و دل من بیشتر گرم. تا بیاید و بتابد و با داغی‌اش جلوی رشد ویروس‌ها را بگیرد و من را از بستر بیماری و خواب بلند کند. زمستان است دیگر. چاره چیست؟ باید صبر کرد و اگر حیاتی باشد، بهار می‌رسد و من دوباره بر می‌گردم او را می‌بینم و طعم آفتابش را بیشتر می‌چشم. ولی راست‌ترش را بخواهی دل توی دلم نیست تا به منطقه برسم. آن‌جا خورشیدش همیشه تابان و آفتابش همیشه داغ است.
مخلصت؛ غلام‌حسین.
« 💕 چند خط دوم »

ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                     talabenevesht@

 

🌺🌺 (اوایل مرداد ۱۳۹۹ ) :

🔻تیرباران

(داستانی چندکلمه‌ای از ارنست همینگوی، با ترجمه‌ی الهه هدایتی)

▪️شش وزیر کابینه را شش‌و‌نیم صبح، جلوی دیوار بیمارستان تیرباران کردند. در حیاط بیمارستان چاله‌ها پر از آب شده‌بودند.
کف حیاط پرشده بود از برگ‌های ریخته شده سبز. باران شلاقی می‌بارید. جلوی همه پنجره‌ها را با میخ کوبیده بودند. یکی از وزیرها حصبه داشت. دوسرباز او را پایین آوردند و زیر باران حملش کردند. سربازها تلاش می‌کردند جلوی دیوار او را سرپا نگهدارند، اما نشست توی چاله آب. پنج وزیر دیگر، ساکت ایستاده بودند جلوی دیوار.
آخرسر افسر به سربازها گفت که برای سرپا نگهداشتنش تلاش نکنند. اولین تیر را که شلیک کردند، وزیر ششم نشسته بود توی چاله آب و سرش را گذاشته بود روی زانوهاش.

          ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                             talabenevesht@

 

🌺🌺 ( ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ ) :

     سبزه بود و موهای کوتاهش مثل موکت نوک مدادی به ته کله‌اش چسبیده بود. کت و شلواری بود و ترکه‌ای و البته اتو کشیده. خوش آمدگویی کرد و کمی هم فارسی صحبت کرد تا حسن نیتش را نشان دهد. چهار نفرمان پشت میز نشستیم و او هم روبه روی من. سمت چپی‌ام از دوستانم بود ولی به یادش نمی‌آورم. سمت راستم هم دوست همان مرد کت و شلواری بود. در واقع مقام زیردستش. او هم لباس رسمی پوشیده بود و کمی شلخته تر. با موهای بور و چشمانی که ازشان مکر روباه می‌بارید. نشسته بودیم دور میز تا با هم صحبت کنیم ولی من اصلاً حالم خوب نبود. محیط را دوست نداشتم و هرچه فکر می‌کردم نمی‌فهمیدم که چه چیزی باعث شده تا در آن موقعیت قرار بگیرم. به حرف هایشان گوش نمی‌دادم. حواسم به فضای بی نظیر محوطه‌ی کاخ بود و عمارت سفید رنگ سلطنتی. نه اینکه دلم را برده باشد نه. به این فکر می‌کردم که هرچه زودتر به دست بچه‌های خودمان خواهد افتاد. مرد سمت راستی دستم را به نشان دوستی گرفت. عصبانی دستم را از دستش بیرون کشیدم و غضبناک به رئیسش نگاه کردم و گفتم که اینجا به زودی به دست بچه‌ها و نیروهای ما میفته و شما هم باید یه فکری به حال خودتون بکنید. ترسید. رنگ نوک مدادی اش شده بود عین گچ! گفتم و بلند شدم و از محوطه‌ی کاخ زدم بیرون‌. وارد خیابان که شدم، راننده‌ی پراید سفید رنگی از ماشین پیاده شده بود و داد می‌زد: پردیسان... پردیسان سوار شو.
شک کردم، گفتم نکنه خواب می‌بینم یا سرکاریه...توی برزخ بودم که یکی زد روی شونم و برگشتم. از قضا آشنا دراومد. از اقوام بود ولی شما نمی‌شناسید. گفتم فلانی اینجا کجاست؟ باد توی غبغب انداخت و انگار که ملکیه پدری‌اش را نشان می‌دهد گفت: مگه کاخ رو نمی‌بینی؟ کاخ را دیده بودم و دیگر نگاهش نکردم.خیالم راحت شد و مطمئن بهش گفتم، پس درست فهمیدم، اینجا واشنگتنه!!!!!!!

پ‌ ن: خداروشکر من از قبلنا تو خواب هم اشداء علی‌الکفار بودم، ربطی به حال و روز الان آمریکا و اسرائیل نداره.😉😉

                  ما رو در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید               talabenevesht@

 

🌺🌺 ( ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ ) : 
     باید قدم بزنم. راه بروم. بدوم. باید فرار کنم. تا کی بنشینم و پا روی پا بی‌اندازم؟ تا کی بخوابم و خیره شوم به سقف؟ تا کی پلک‌هایم انگشت توی حلق چشم‌هایم فرو کند و چشم‌ها کثافات قی کنند؟ تا کی این کثافات تار به تار موهای خط‌ ریش را کنار بزنند و توی گوش‌ها بریزند؟
گوش که کثیف شود دیگر نمی‌شنوی، حرف توی کله‌ات نمی‌رود. خودتی و خودت. دیگری، وجود ندارد.
خودت که باشی فقط، تنهایی. امان از تنهایی که مثل موریانه می‌خورد انسان را، و تمامش می‌کند.
باید قدم زد. باید رفت زیر باران.
دیروز باران می‌بارید. نرم،نرم. بی صدا. صبح تا شب. دائم. انگار خیال توقف نداشت. رفتم زیر باران. خیابان به خیابان راه رفتم و فکر کردم. خودم به خودم می‌گفت فقط خودت. باران تند شد. باز هم رفتم. ساعت‌ها پیاده‌روی زیر باران و فکر. شهر را چرخیدم. مغازه‌ها بسته و خیابان‌ها خالی. محله به محله‌ را گشتم. کوچه به کوچه. به هر خانه که رسیدم کلون را کوبیدم. زنگ زدم. کلید آیفون ها را فشار دادم. صوتی، تصویری، همه را. کسی جواب نداد. من تنها بودم. خواب بودند. مرده بودند. از مرگ بعدأ می‌گویم. از پایان و شروع...
برگشتم خانه. باران می‌بارید. خشک بودم. خشک خشک. دست‌هایم ولی درد می‌کرد. بازوهایم بی‌حس شده بود. چتر داشتم. چتر سیاه بزرگ...
راهی نبود. چاره‌ای به ذهنم نمی‌رسید. توی اتاق هزاران بار با عقربه‌ها ساعت را دور زده بودم. روزها را. سال‌ها. صد هزار بار با سکوت حرف زده بودم. درددل گفته بودم. می‌فهمید  مرا، ولی خب زبان در دهان نداشت. اصلأ دهان نداشت. دو چشم بود و دو گوش. روز به روز رابطه مان عمیق تر می‌شد. از چشمان هم می‌خواندیم حرف دلمان را. چه می‌گویم؟ اصلا دل نداشت. فقط حرف می‌زد. بی زبان، با چشم‌. اصلأ دهان نداشت.
چاره‌ای نیست، باید رفت زیر باران.
زیر یک باران درست و حسابی. نه این بارانی‌ که روی شهر می‌بارد. شهری که هوایش پر شده‌است از بخار سیاه. بخار سیاه بیرون آمده از دماغ و دهان آدم‌هایش. آدم‌هایی که شبانه‌روزشان داد و هوار تو خالی پر از سیاهی است. آدم‌هایی که صبح تا شب‌شان صدای نکره‌ی خروپف‌شان به هوا بلند است. به هوا.
باید زیر باران قدم بزنم. اما نه باران شهر. شهری که هوایش پر است از بوی گند لاشه‌ی مرده‌گانش. این باران توان شستن ندارد. خودش را فروخته‌است. شده‌است همان هوای سیاه بوگندو. فرقش در ماهیتش است. سیال است. راه می‌رود و به همه‌ جای زندگی مردم سرک می‌کشد. دست خودش نیست،سیاه شده‌است. سیاه شده‌است که کله کج می‌کند توی سوراخ سمبه‌ی خانه‌ها تا سر لخت و بدن نیم عریان نوامیس ملت را ببیند. این باران بی‌فایده است شستن ازش نمی‌آید. تجربه‌ی دیروز می‌گوید. دیروز...دیروز... مانده‌ام. سیاهی را یادم نیست. بوی گند توی دماغم نمانده است. شاید هم بویی به آن نخورده تا بماند.
 باران، سیاه و زرد و خاکستری ندارد. کارش شستن است. به قاعده‌ی یک مشت هم که ببارد دل را سفید می‌کند. فکر می‌کنم. یک صد هزارم دیروز. سیاهی یادم می‌آید. چتر بزرگ سیاه. چتر. همان که خسته می‌کند دست را. همان که خسته می‌کند آدم را. به‌اندازه‌ی ارزنی از تفکرات دیروز می‌اندیشم. سیاهی یادم می‌آید. چتر سیاه بزرگ. خیلی بزرگ. به قاعده‌ی سایه انداختن روی یک خانه‌ی کلنگی. روی یک آپارتمان نقلی. روی یک ویلا. روی یک آپارتمان بزرگ‌تر. روی یک برج. روی هزار برج. از کجا معلوم، شاید این چترها نماد غیرت‌اند. غیرت مردان خانه‌ها. تا باران کله کج نکند توی هر سوراخ سمبه‌‌ای و سر راهش چشم چرانی‌اش گل نکند. نه؛ این‌ها بهانه‌ است. کدام غیرت؟ انسان غیور سرش بالاست و نگاهش به همه‌جا. انسان غیور قرار ندارد. توی خواب هم بیدار است. همه‌اش زندگی‌ست.
شاید تقصیر باران است با این سربه هوا بودنش. شاید مقصر چتر باشد و شایدتر  هم خود من. خود ما. ما...
باید بروم زیر باران قدم بزنم تا شسته شوم. تا هی خودم را به خودم تلقین نکنم. تا با زمزمه‌هایم قلب یخ‌زده‌ی مشکی پژمرده‌ام را تسخیر نکنم. تا بیرون بیاورمم از این تنهایی و فسردگی. تا بیرون بیاورمم از این فشردگی. تنهایی و دل‌ندادگی خمم کرده. نشانده روی زمین. پخش کرده کف آسفالت و با پوتین‌سنگینش فشار می‌آورد به قفسه‌ی سینه‌ام. فشار له می‌کند آدم را. بی تاب می‌کند من را. آخ تنهایی. آخ تنهایی تاریک.
باید قدم بزنم. راه بروم. بدوم. فرار کنم. باید زیر باران بروم و بکَنم این دوده‌ها را از خودم. بس است این همه رخوتی که پرچ شده توی سینه‌ام. کفایت می‌کند این همه زغال‌نگاری هایی که کشیده‌ام و کشیده‌اند روی دیواره‌ی دلم. باید فرار کنم از تیرگی به روشنایی. از تنهایی به تنهایی.

   هواشناسی، آسمان فردا را پر از ابرهای بارانی پیش‌بینی کرد. می‌گفت فردا باران شدیدی می‌بارد. می‌گفت فرداها آسمان بارانی است.
تا فردا(ها) فرصت زیادی نمانده. باید کوله جمع کنم و بروم. چاره چیست؟ من راهی جز زیر باران رفتن ندارم. کوله چرا؟ رفتن چرا؟
چون که می‌ترسم، می‌ترسم از آدم‌هایی که بیایند و حین قدم زدنم چتر دستم بدهند و من هم وسط رودربایستی چترشان را قبول کنم. تازه اگر نگویند بیا با هم زیر چتر راه برویم، می‌ایستند و نگاه می‌کنند که آیا از هدیه‌شان استفاده می‌کنم یا نه...
باید بروم. باید بدوم. اصلش الان است. موقع فرار و رفتن و شسته شدن و پناه گرفتن. موقع تنها شدن و زاری. الان است موقع نفس گرفتن و نفس شکستن.
چاره‌اش بیابان است. فردا باید بروم. باید بروم بیابان‌. بروم سمت بیابانی که کنارش کوه باشد و از آن‌جا راه بکشم سمت صخره‌ها. باید کوله‌ام را جمع کنم. چتر را بگذارم توی کوله با یک کتاب. آب و خاک و سنگ هم که به اندازه‌ی همه‌ی عالم پیدا می‌شود.
فردا که بشود و به بیابان برسم، کوله به دوش راه می‌افتم روی سنگ‌ها و ریگ‌ها. پا روی خارها می‌گذارم و می‌دوم. می‌دوم تا پای کوه. لابد باران هم می‌بارد و من چترم را هم می‌برم. چترم را توی کوله‌ام می‌گذارم و باران که محکم به سروکله‌ام خورد و حسابی کلافه شدم، دست توی کوله می‌کنم و چتر را لمس می‌کنم. لابد چقدر آن لحظه چتر را دوستش دارم و به آن احتیاج. حاضرم هرچه دارم بدهم و از دنیا فقط همان را داشته باشم. ولی من چتر را فقط لمس خواهم کرد. هزار بار، شاید هم صد هزار بار و شاید بیشتر. همه‌ی وقت آن را می‌خوانم و می‌خواهم، ولی درش نمی‌آورم. آخ چه می‌شود که من بتوانم چتر سیاه را توی کوله نگه دارم. چه می‌شود هر بار به جای چتر کتاب را به دست بگیرم و از کوله پشتی‌ام بیرون بکشم.
 اگر بتوانم، آن وقت برای دست مریزاد به خودم جایزه می‌دهم. جایزه؟ یک کلمه. یک جمله. یک حرف به خودم. به خودم می‌گویم: نه فقط خودت.
آن وقت دست توی کوله می‌کنم. دستم به چتر نمی‌خورد. یا شاید می‌خورد و من حسش نمی‌کنم. انگار چتری وجود ندارد.
بعد کتاب را با خیال راحت و بی هیچ خوف و حزنی دست می‌گیرم و از کوله بیرون می‌کشم. بازش می‌کنم. چه نوشته؟ «نه فقط خودت».
بعد شروع می‌کنم به دویدن. کفش‌هایم را در می‌آورم و می‌دوم. کتاب را به دست می‌گیرم و کوله را وسط راه می‌اندازم و می‌دوم. می‌دوم تا پای کوه. می‌روم تا بالای کوه‌. می‌روم نوک قله. می‌ایستم و  ‌کتاب را گاز می‌زنم تا تمامش را ببلعم. دست ها را از دوطرف کاملاً باز می‌کنم‌. صورتم را سمت آسمان می‌گیرم. چشمانم را می‌بندم و دهان را به پهنا تا آن‌جا که می‌شود باز می‌کنم. آبی از چشمانم می‌جوشد و از زیر پلک‌های بسته بیرون می‌زند و راه می‌کشد به دهانم. شیرین است. از عسل شیرین‌تر. اصلأ مگر از عسل شیرین‌تر هم داریم؟ داریم.
باران هم دهانم را پر می‌کند و من همه‌ی ترکیب اشک و باران را فرو می‌برم.
انگار که فشردگی پوتین برداشته شده باشد و فسردگی تنهایی هم. آن وقت دوده‌های سیاه است که از بالای کوه، با آب باران میان سنگ و صخره راه باز می‌کند و پایین می‌رود. و من بالا می‌روم. دیگر به اختیار خودم نیستم. انگار نیروی جاذبه از زمین به آسمان نقل مکان کرده باشد. و من فرار می‌کنم. نه با قدم زدن و دویدن. با پرواز.
فرار می‌کنم. از تنهایی به تنهایی. از خودم به خودم. از خودم به خودش. از خودش به خودش. آن‌قدر بالا می‌روم تا خودم بخواهم. تا خودش بخواهد.
یادم باشد وسط پرواز دلم برای چتر سیاه بزرگم تنگ نشود.
        ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید           talabenevesht@

🌺🌺 ( ۲۲ خرداد ۱۳۹۹ ):

داستان به ما هو داسسستتتتتاااااانننننن...👌👌


با ترجمه مرحوم نجف بخوانید.

    

ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                     talabenevesht@

🌺🌺 (وسطای خرداد ۹۹ ):

     جدا شدن از گرمای رخت‌خواب توی گرگ و میش سخت است. اما ما بلند شدیم. چمدان بسته شده و کتاب‌های خوانده و نخوانده‌ را توی صندوق عقب ماشین جا دادم. دل‌آرام، آب جوش که توی فلاسک می‌ریخت بخار توی بینی‌اش می‌خورد و سرفه‌اش می گرفت. فلاسک و استکان و تخمه و قند و ماسک و دستکش را توی سبد کرِم چید و توی ماشین جلوی پایش گذاشت.
 از زیر قرآن ردمان کردند و بعد از سه ماه دست از دل برداشتند و بوسیدنمان و راهی‌مان کردند. و التماس دعا داشتند. جدایی سخت است. اگر نبود، دم رفتنمان  چشمانشان خیس نمی‌شد.
راه افتادیم. قرآن خواندیم برای سلامتی سفرمان. فیلم گرفتیم از قرآن خواندنمان و من سعی می‌کردم دل‌نشین بخوانم تا توی فیلم خوب بیفتد. آیات را فراموش کردم و فیلم خراب شد. به آیه سوم سوره‌ی کافرون که رسیدم مغزم فرمان نداد و زبان توی دهانم نچرخید.
جدا شدیم از شهرمان. خودمان را ول کردیم توی جاده‌هایی که زیر ظل آفتاب قدشان دراز‌تر می‌شد. سراغ حرف زدن رفتیم و نفهمیدیم از گذشت راه، از گرمای هوا، از کم شدن طول جاده. سکوت که می‌کردیم هوا گرم‌تر می‌شد و آسفالت‌ها منبسط‌تر.
ظهر بود. گفتیم برویم توی شهری و زیر باد کولر امام‌زاده‌ای نمازمان را بخوانیم. آن هم اول وقت. گشتیم و پرسیدیم تا پیدا کنیم محل اقامت مرد خدا را. چه برکتی داشت همین‌ نیت نصف و نیمه‌مان. ظهر جمعه‌ای که همه‌ی مغازه‌ها بسته بود، گل‌فروشی‌ای سر راهمان خودش را نشان داد و افتاد توی سرم که نگه دارم. یک شاخه گل رز ناقابل دل‌آرام را گرفتم و انداختم توی دامنش‌. ثانیه‌ها و دقایقی بود که دهانش باز بود و ذوق می‌ریخت توی قلبش و پمپاژ می‌شد توی چشم‌ها و لب‌هایش. و البته زبانش. و من خودم را سفت چسبانده بودم به صندلی تا بادِ کیفور شدن، من را از پنجره ماشین پرت نکند توی آسمان.
امام‌زاده را پیدا کردیم. درها بسته بود. چند نفری داخل ایوان برای خودشان دل داده بودند به خداشان. ما را راه ندادند و رفتیم.
ظهرتر که اسمش عصر باشد، کج کردیم توی روستایی. تک درختی پیدا کردیم کنار دیواری خشت و گلی. کنار ماشین نشستیم زیر سایه‌ی درخت و همان‌طور که گرمای لنت‌ها توی کله‌مان می‌خورد، ماست موسیر می‌ریختیم  روی عدس پلو و می‌خوردیم. بعد ناهار، همان‌جا سر روی پاهای دل‌آرام گذاشتم تا کمی شانه راست کنم. نگاهم خورد به شاخه‌های درخت که فلش شده بودند و چیزی را نشان می‌دادند. ردشان را گرفتم. رسیدم وسط سقف آسمان‌. ماه‌ی توی آن ظهرتر، وسط آسمان یک سوم‌ش مانده بود. داغی هوا آبش می‌کرد و می‌ریختش توی توپ پلاستیکی سفید و بنفشی که آن‌طرف‌‌تر وسط دروازه‌ی آجری داشت تبدیل به توپی دولایه می‌شد.
عصرتر شده بود و هوا هم‌چنان گرم. آن‌قدر گرم که ماشین‌ها شیشه بالا داده و با کولر روشن از کنارمان می‌رفتند. آن‌قدر گرم‌تر که باد کولر زلف زن‌های ماشین‌ها را تکان می‌داد. و زنی با کش موی پسته‌ای، موهایش را گوجه‌ای بسته بود تا باد کولر سانتافه تکانشان ندهد. و زنی که توی زانتیا موهای زغالی‌اش را ول کرده بود روی شانه‌ها و سینه فرو کرده بود به دهان نوزادش. و زنی که روسری زرشکی‌اش را پرده کرده بود به شیشه‌ی بغل چهارصد و پنج تا لابد ما نبینیم پا دراز کرده است روی داشبورد و دیده نشود ناخن‌های لاک سرمه‌ای زده‌اش. و وانتی که دخترک‌هایی نزدیک درش نشسته بودند و باد، دود اگزوز را می‌کوبید به صورتشان و آن‌ها به تشکر گیسو به باد می‌دادند و باد آن‌ها را به دست می‌گرفت و می‌رقصاند توی هوا. و دخترک‌ها می‌خندیدند و هر از گاهی لب‌هاشان غنچه می‌شد و شانه‌هاشان کمی تکان می‌خورد و صورتشان سرخ تر می‌گشت و آفتاب، اسپری تثبیت کننده‌ی رنگ را روی گونه‌هاشان می‌افشاند‌. و روی بینی و پیشانی‌شان. دخترک‌ها سرفه می‌زدند.
و ماشین ما که باد از پنجره‌هایش کُرکُر خودش را به داخل راه می‌داد و پره‌های گل سرخ را روی چادر دل‌آرام می‌مالید. و دل آرام که خواب بود و چادر مشکی‌اش گل‌دار شده بود و خودش بوی گل گرفته بود.

     و ما که داشتیم بوی گل می‌گرفتیم و قرار بود رنگ‌مان عوض شود.
رسیدیم. شب رسیدیم. خسته و کوفته. راه خانه گرفتیم و سمت خانه نرفتیم.
ما(من) یادمان رفت وقتی چند کیلومتر مانده به ورودی شهر تابلو‌ی جاده قدیم را می‌بینیم، اول دست روی سینه بگذاریم و زیر لب چیزهایی بگوییم و بعد از مسیر اصلی جدا شویم. یادمان رفت که وقتی شب از دور، چراغ سبز نوک کوه خضر یا گل‌دسته‌های جمکران را می‌بینیم، باید پیاده شویم و بغل جاده، جایی بنشینیم و خاک را ببوسیم. یادمان رفت که وقتی تا خانه‌ی اصلی دقیقه‌ای بیشتر فاصله نیست، پیاده شویم و هوا توی شش‌هامان بریزیم و بعد مدت‌ها وسط این کویر خوش آب‌وهوا نفسی تازه کنیم و جانی دوباره بگیریم.
یادمان رفت حالا که رسیده‌ایم باید اول به پابوس برویم و اذن دخول به شهر بگیریم. باید برویم و بعد دست بوسی، تشکر کنیم از اجازه‌ی دوباره نفس کشیدن. یادمان رفت...
خانم جان، نمی‌دانم (یعنی می‌دانم) حالا که چند روزی گذشته کمی دیر شده‌است یا نه. اما می‌خواهم خدمت برسم. نمی‌دانم از ورودی خیابان ارم وارد شوم یا کنار پل آهنچی. هرکدام که باشد، می‌آیم و گوشه‌ای از صحن را به طول و عرض دوتا زانوی توی بغل جاشده می‌گیرم. نمی‌دانم بعدش چه می‌شود. حرف زدن. گریه کردن. حرف با چاشنی اشک. حرف و چشم بسته. حرف و سر پایین. حرف و نگاه. اشک و نگاه. فقط نگاه‌. نگاه. نگاه. نگاه به درهای بسته‌‌. نگاه به فواره‌ی وسط حوض. نگاه به گنبد.
اصلا من همیشه جلوی شما دهانم بسته می‌شود، فقط زل می‌زنم به ضریح‌تان و بعد می‌روم. حساب، حساب دل است دیگر. شما نگفته می‌خوانی. نگفته می‌دانی. بس است این همه حرف...نه. نمی‌دانم. شاید هم کم است. شاید خیلی کم. شاید اگر بیشتر حرف بزنم، قد مسیر کوتاه تر شود و زجر کشیدن من هم کم‌تر. قبلاً گفته‌ام از رابطه‌ی حرف زدن و کم شدن درازای راه.
اما این دفعه، نگاه به ضریح که نمی‌شود. پس زل می‌زنم به گنبد. نگاه می‌کنم به طلای ناب گنبد و....
راستش اگر از شما به ما، فقط همان خوردن برق گنبدتان توی چشم‌مان برسد، ما را هفت آسمانی بس است. کاش آن برق منعکس خورشید از روی گنبد شما آن‌قدر محکم به عدسی چشم‌های ما بخورد تا کورمان کند. آن وقت هیچ نمی‌بینیم جز همان نور را. جز شما را. آن وقت نمی‌بینیم موهای گوجه‌ای زن سوار سانتافه را. یا لاک سرمه‌ای ناخن پای زن داخل چهارصد و پنج را.
نمی‌دانم، شاید تنبیه این چند روزه هم که به آن سه ماه اضافه شد اثر همان نگاه‌های توی جاده بود.

     آخ که جدایی چقدر سخت است. وقتی بودنِ کنار عزیزی را ولو برای ساعتی از دست بدی سخت‌تر هم می‌شود. وقتی سه ماه آزگار هرچه می‌خواهی این فاصله‌ها کم بشود و برگردی ولی نمی‌توانی، طاقت فرسا هم می‌شود.
ما را چه شده بود که قریب صد روز دور از خانه‌ی شما بودیم؟! کرونا که برای بقیه هم به اندازه‌ی ما خطرناک بود. نور چشمی‌هایتان را نگه داشتید و ما را فرستادید شهرمان. یعنی توی قم به اندازه‌ی ما جا پیدا نمی‌شد؟!...
چاره‌ای نیست. باید به خودم برگردم. باید خیلی چیزها را عوض کنم. باید برگردم و ببینم چه شد که روی آیه‌ی سوم سوره‌ی کافرون، مغزم قفل کرد؟! شاید من هم آن‌چه را که رسول می‌پرستد نمی‌پرستم که قریب صد روز گیر کرده‌ام توی خودم. صد این‌جا ایهام دارد. تعداد روز واقعی‌است. نماد کثرت است. باید برگردم به خودم تا ببینم چه شد که پشت در امام‌زاده سید جعفر(ع) یزد ماندم. آن چند نفر که بودند که زیر سایه‌ی ایوان نماز می‌خواندند؟ چه کرده بودند؟ هر چه بود و هرکس بودند، حتم برای باد کولر راه آن‌جا را نگرفته بودند.
     خانم جان من باید برگردم به خودم. کجا بهتر از همان‌جای همیشگی که با شما حرف می‌زدم و این روزها درهای بسته مجال درددل توی آن‌ مکان بی‌نظیر را از من گرفته‌اند؟ شاید هم این اثرات ناشکری و کم حرف زدن آن‌روزهایمان است که درها را به روی ما بسته‌اید. اما من پررو‌تر از این حرف‌هایم. می‌نشینم گوشه‌ای از صحن و هرطور که باشد آن‌قدر خودم را برایتان لوس می‌کنم تا گوشه‌ی چشم‌تان به من بی‌افتد. آن وقت کار تمام است. آن وقت هزار هزار تن بار کامیون انرژی دارم تا دوباره شروع کنم. پس همان‌ وقت است که پیشانی به سنگ‌های کف صحن می‌چسبانم تا شکر کنم خدارا. و سنگ‌ها لابد آن‌قدر داغ‌اند که مهر «برگشته» را با نشانه‌ای که پایینش با خط ریز نوشته آستان مقدس حضرت معصومه (س)، حک می‌کنند روی پیشانی‌ام و من می‌دوم دور صحن ها و توی خیابان‌های اطراف حرم و توی تمام قم، تا همه ببیند پیشانی‌ام را. تا همه ببینند آن خط ریز را.
اصلا بگذار ریا بشود. بگذار تا همه بفهمند که من دلم را به کی سپرده‌ام و  برای چه کسی داغ به پیشانی گذاشته‌ام. اصلا بگذار همه بفهمند داغ خوب است به پیشانی باشد نه به دل. داغ دل مثل همان حال صد روز من است. دل باید گرم باشد نه داغ. گرم باشد مثل هوای توی جاده. مثل بخار آب جوش فلاسک. مثل هوای قم. مثل دل دل‌آرام بعد از گرفتن گل. مثل دم شما.
دم شما گرم خانم جان.
    

       ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                       talabenevesht@

🌺( ۴ خرداد ۱۳۹۹ ) :

نمی‌گویم فوق‌العاده و بی نقص...
نمی‌گویم بی نظیر و جذاب...
نمی‌گویم رمان و داستان یعنی این...
فقط می‌گویم شاید بد نباشد یک‌بار بخوانیدش...یا شایدتر، خوب است حداقل یک بار خوانده شود... نه به خاطر داستان پردازی و هنرمندی نویسنده. بلکه فقط برای خود خودش...
#مصطفی_مستور
#روی_ماه_خداوند_را_ببوس

         ما  را در پیام‌سان ایتا دنبال کنید                                   talabenevesht@

🌺( ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۹ ) :
اگر می‌خواهید با یک قلم روان و بدون دک و پز اضافه، داستانی جذاب و تأثیرگذار خلق کنید، عزاداران بیل را بخوانید...
گرچه به نظرم باید چشمانتان را بر روی سیاهی‌هایی که نویسنده پاشیده است روی سر مردم و روستا، ببندید تا شما هم گرفتارشان نشوید...
#عزاداران_بیل
#غلام_حسین_ساعدی

       ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                                   talabenevesht@

🌺🌺 (۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ ):

    آدم‌ها بزرگ می شوند‌. بالاخره می‌رسد روزی که آینه بیرون آمدن چرک و پشت بندش خون از جوش‌های سر سیاه بالغ شدنشان را نشان بدهد. آینه نشان بدهد خط‌های هم شکل جای ناخن‌ها را دو طرف جوش‌ها.
آدم ها بزرگ می‌شوند... می‌دود خیال‌ها توی سرشان و هوس‌ها توی دل‌شان. رگ‌ غیرت‌شان ورم می‌کند و شهوت پاپیچ‌شان می‌شود تا نگاه‌شان را...
بالاخره آدم‌ها می‌رسند به روزهایی که توی خانه‌ بنشینند و نگاه از صفحه‌ی آیفون برندارند. روزهایی که ظهر‌ها وقتی پدرشان خواب‌ است، گوشی‌اش را از بی‌صدا بردارند تا بلکه زنگی بخورد و آدم بزرگ‌تری آن طرف خط، قرار مهمانی بخواهد. قرار مهمانی‌ای با‌گل، با شیرینی...
آدم‌ها بزرگ می‌شوند چون که پای‌شان روی موتور به زمین می‌رسد و توی ماشین می‌توانند کلاچ را تا ته بگیرند.
آدم‌ها بزرگ می‌شوند که بالاجبار موهای سرشان را از ته می‌زنند و لباس پلنگی می‌پوشند ‌و پوتین می‌چسبانند.
لابد بزرگ شده‌اند که عکس با مانتو پلنگی دختر دایی‌شان را توی اینستا پخش می‌کنند. بزرگ شده‌اند که چادر مشکی‌شان قد چادر مادرشان شده‌ و با چادر نماز گل‌دار آن‌ها رکوع و سجده می‌روند.
بزرگ‌تر شده‌اند که دل‌شان دامن چین‌دار زرشکی روی ساپورت می‌خواهد و اینکه با آن برقصند توی عروسی دخترخاله‌شان.
حتماً بزرگ ‌شده‌اند که شب‌ها می‌روند توی مسجد و هیئت و می‌نشینند زیر قرآن و شیون می‌کنند که نگاه به آن دختره غلط بود و رقص توی عروسی دخترخاله خطا... لابد بزرگ‌تر شده‌اند که وسط زاری‌شان، آب چشمشان راه باز می‌کند از لابه‌لای موهای صورت‌شان و سُر می‌خورد روی کرم ها و پودرهایی که به خودشان مالیده‌اند.
حالا این آدم‌ها حسابی قد کشیده‌اند و کله‌شان بوی خورش‌های خوش‌مزه‌ی مامان‌پزشان را نمی‌دهد.
می‌روند توی خانه‌ی مردم و صاف نگاه می‌کنند توی صورت مرد خانه و با سرکشی می‌گویند: دخترتان را می‌خواهم...
این‌ها بزرگی‌شان را به رخ می‌کشند که بزرگ‌ترها برای‌شان نمک روی اسپند می‌ریزند و دور سرشان می‌چرخانند. اصلاً چه به رخ بکشند و چه نکشند، بچه‌ها دورشان می‌گردند و خودشان را به کت‌وشلوار نوشان و لباس ‌راسته‌ی تور پرچین بلند سفید بی‌آستین و یقه‌شان می‌مالند.
آدم‌ها خیلی بزرگ شده‌اند که دلشان هوس شانه‌ای می‌کند تا چانه رویش بگذارند یا چانه رویش بیاید تا باهم کلیپ تماشا کنند و جوک بخوانند... و بخندند. خنده‌های از ته دلی که گوش‌ها را کر کند.
لابد دلشان حسابی بزرگ‌ شده است که دوست دارند روی سینه‌ای سر بگذارند و یا روی سینه‌ای سر گذاشته شود و موهایی توی دماغ‌شان برود و برق‌ها را خاموش کنند و توی سینمای کوچک‌شان فیلم تماشا کنند.
آدم‌هایی شده‌اند که دل‌شان غنج می‌رود تا نمک و فلفل غذا را کم و زیاد کنند و بی‌تاب غذایی‌اند که نمک و فلفل به‌اندازه‌اش خستگی از تن در کند و شکم‌شان را سیر.
بزرگ‌اند که لباس نو به تن می‌کنند و دور می‌چرخند تا به چشم بیایند و نگاه می‌کنند و کیفور می‌شوند.
بزرگ و بزرگ‌تر شده‌اند که بچه‌شان را توی خیابان یک ساعت روی دست می‌خوابانند و کمرشان چوب خشکی می‌شود و همان بچه سینه‌شان را گاز می‌گیرد و آن‌ها که درد تا مغز استخوان‌شان رفته‌است، او را فقط می‌بوسند.
آدم بزرگ‌ها حسادت برانگیزند چون  بزرگ‌اند. چون حالی‌شان است و راه‌ گلیم از آب بیرون کشیدن را بلدند...
 آدم‌ بزرگ هایی که شاید خودشان حسود باشند و انگشت حسرت زیر دندان‌های جلو دهانشان حسابی خورده شده باشد.
آدم بزرگ‌ها...

    ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                         talabenevesht@

 

🌺 ( ۱۳۹۹/۲/۱۹ ):
من خیلی قائل به گفتن کلمه‌ی شاه‌کار برای رمان‌های خوب نیستم...
به نظر من رمان خوب، خوب است. اسم دیگری ندارد.
اما این وسط پیدا می‌شوند رمان‌هایی که خیلی خوبند. «منِ او» از آن‌هاست...
با علی فتاح در آن‌ها سال‌های رضاخانی چرخ بزنید توی گذر خانی‌آباد و بروید آن‌سر دنیا و ایفل را هم بغل کنید...
پولی به هفت کور بدهید و اگر چیزی ته جیبیتان ماند، راسته و فیله‌ای از ضعیف کش بخرید و دم اذان توی مسجد قندی خودتان را به دیوارهایش بمالید...
به خشت‌ها و آجرهای محکم روی دیوارها دل بدهید و بوی یاس را از آبشار قهوه‌ای موهای مه‌تاب بشنوید...
راستی یادتان نرود به درویش مصطفا سلام کنید و اگر زن هستید، توی کوچه و خیابان‌ها مراقب پاس‌بان عزتی باشید.
#من_او
#رضا_امیرخانی

        ما را در پیام‌سان ایتا دنبال کنید :                    talabenevesht@

🌺 ( ۲۷ تیرماه ۱۳۶۶ ) :
     سلام. امیدوارم حالت خوب باشد. نمی‌دانم، شاید من اولین نفری باشم که دارد اینطور نامه‌ای می‌نویسد و شاید هم نه. مهم نیست. مهم بی‌صبری من است و دل توی دل نبودنم.
راستش دلم برایت تنگ است. من دیوانه را ببین، فکر کنم اولین آدمی باشم که دلش برای یک نفر که آن را ندیده تنگ می‌شود. خدا می‌داند روز و شبی نیست که بی‌یاد تو سر شود. رفیق‌هایم توی منطقه، همه‌ می‌دانند این حال من را.
قبل‌تر، بعضی‌ شب‌ها بچه‌ها توی سنگر که حالشان روبه‌راه بود، شوخی‌گری‌شان گل می‌کرد و عشق من به تو را دست می‌گرفتند و پتک دیوانگی به سرم می‌کوبیدند. فضل‌الله هم از همه بیشتر سر به سرم می‌گذاشت. اصلأ میدان دارشان می‌شد و با همین عاشقی من چنان نمایشی راه می‌انداخت تماشایی. اسمم را گذاشته بودند مجنون بی لیلی. نچسب بود، ولی به من کیف می‌داد. حالا از آن وقت که فضل‌الله رفته، دل و دماغ ما هم رفته. آن‌شب‌ها بزمی به پا می‌کرد و بچه‌ها را دست می‌انداخت و بعدش هم یک به یک می‌سپرد که هر شوخی‌ای هست، بین خودمان است و جلوی دیگران تکرارش نکنیم یا زیادی کشش ندهیم تا کدورت نشود. بلد بود همه‌چیز را. می‌فهمید.
 یادم باشد از فضل‌الله برایت بنویسم. دنیایی بود. عالمی داشت برای خودش. عجیب بود، عجیب.
عزیز من، پس حالا که دیگر افتاده‌ام وسط این بازی ناگزیر روزگار، بگذار بگویم که چقدر دوستت دارم.
 توی این چند روزی که برگشته‌ام. هر ظهر وسط این گرمای سوزان تابستان، می‌نشینم لب طاقچه و دانه دانه گندم پرت می‌کنم روی خشت‌های کف حیاط. برای گنجشک‌ها هزینه تراشیده‌ام. هر یک دانه که برمی‌دارند، باید قول بدهند دعا کنند تا من زودتر به تو برسم. تا تو دفعه‌ی بعد، لب همین طاقچه، روبه‌رویم نشسته باشی. البته اگر دفعه‌ی بعدی باشد.
فردا دوباره باید بروم. باید بروم منطقه. مطمئنم که مادرم از برگشتنم نمی‌پرسد. عادت کرده‌ است از بس جواب نمی‌دانم و هرچه‌ خدا بخواهد شنیده. شاید هم خسته شده از خیره به در ماندن. گوش به خبر دادن. انتظار کشیدن. دعا کردن. شاید خسته شده از هزاران بار ریختن دلش. از دل‌شوره داشتن و به‌ روی خودش نیاوردن. از سر خوردن قطره‌های اشک روی گونه‌هایش و با پر روسری پاکشان کردن. نمی‌دانم، شاید هم اسمش خستگی نباشد. شاید عادت. شاید صبر. شاید...
حالا که فردا صبح دوباره باید برگردم، مثل همیشه جرأت نگاه کردن به چشم‌هایش را ندارم.  می دانی چرا؟ چون ته آن چشم ها، دریایی آب‌ جمع شده‌. از غم. از دوری. از فکر همیشگی اینکه شاید این‌دفعه‌ی آخری باشد که بچه‌اش را می‌بیند. از فکر همان‌ها که شاید ازشان خسته شده باشد. هیچ‌وقت موقع رفتن نگاهش نمی‌کنم. دست و پیشانی‌ می‌بوسم و می‌روم. اما او نگاه می‌کند. زل می‌زند. عکس می‌گیرد از صورتم و قاب می‌گیرد و میخ می‌کند توی دیوار ذهنش.‌ برانداز می‌کند، و نمی‌گذارد اشکش بچکد. یادم باشد از او برایت بنویسم. از مادر. عجیب است. عجیب...
 راستش معلوم نیست این چندخط‌ها دفعه‌ی بعدی داشته باشد یا نه. اصلأ معلوم نیست تا چند شماره ادامه پیدا کند. اما عجالتاً این شماره‌ی اول باشد. و ان‌شاءالله شماره‌ی آخر.
من را ببخش از اینکه بلد نیستم برایت بنویسم. غرض؛ رساندن عرض ارادتی خدمتت بود. البته رسیدنش ناچار به نوشتن چندخط دوم است که گر خدا خواست؛ حتما.
بی‌صبرانه منتظر آن زمانم که بتوانم نقطه چین خط‌ اول را پر کنم.
مخلصت؛ غلام‌حسین.
«💕چندخط اول »
                 ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید:               talabenevesht@

🌺 ( پنجم ماه رمضان ):

کار هر سال‌مان شده بود. از بچگی عادت کرده‌ بودیم. ماه رمضان که شروع می‌شد، روز می‌شمردیم. هر روز یک انگشت. از مادرمان یاد گرفته بودیم روز اول ماه دستمان را باز کنیم، روزی یک انگشت را می‌بستیم و یک دستمان که مشت شد یعنی وقتش رسیده.
وقتش رسیده بود که ظهر بعد نماز مامان سر سجاده نیم جزءش را با « ‌مَّا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ.....» تمام می‌کرد و بابا می‌رساندمان خانه‌ی باباجان.
ننجان هرکداممان را می‌گرفت ماچ می‌کرد و ما وسط قربان صدقه رفتنش، نفسمان را حبس می‌کردیم تا بوی بد دهانش تا ته حلقمان نرود.
باباجان با آجر و بلوک اجاق درست کرده بود. آتش، سروصدای هیزم‌ها را درآورده بود. ما بچه‌ها هم آتش خودمان را می‌سوزاندیم. مقوا توی اجاق می‌انداختیم. پا وسط جعبه‌های چوبی میوه می‌زدیم و خوردشان می‌کردیم. گوشمان بدهکار حرف بزرگ‌ترها نبود. نمی‌شندیم حرص خوردنشان را و نمی‌دیدیم اخم و تَخم‌شان را. برای خودمان چوب درخت انگور می‌گیراندیم و مثلا سیگار می‌کشیدیم. به افطار نرسیده یکی دستش سوخته بود. یکی میخ جعبه توی پایش رفته بود. یکی لباسش با جرقه‌های آتش سوراخ شده بود و البته همه‌مان بوی دود گرفته بودیم.
باباجان کیسه‌ی برنج نیم‌دانه را می‌آورد. دیگ را روی اجاق می‌گذاشت و از آب پرش می‌کرد. بسم‌الله‌ش را می‌گفت و می‌رفت. مامان و خاله‌ها و زن‌دایی‌ها، نیم دانه‌ها را توی آب می‌ریختند و بعد از پختشان شکر اضافه می‌کردند.
باباجان می‌گفت شله‌زرد به زعفرونشه و مزه‌ش. اجازه نمی‌داد به غیر از ننجان کسی زعفران دم کرده و هل و گلاب بریزد. می‌گفت شله‌زردی که به دست بتول مزه‌دار نشه و رنگ نگیره، شله زرد نیست.  
شله‌زرد آماده که می‌شد، باباجان کنار دیگ آیةالکرسی می‌خواند. صلوات چاق می‌کرد و با دعاهایش از بقیه آمین می‌گرفت. برای بزرگ‌ترها نفری یک کاسه و برای ما بچه‌ها پیاله‌ای پر می‌کرد و بقیه‌اش را پخش می‌کرد بین همسایه‌ها. می‌برد در خانه‌ی ندارها.
افطار، همه توی اتاق بزرگه، دور تا دور سفره‌ی چند متری صورتی و خاکستری می‌نشستیم.
زن‌ها کاسه‌ای که اسم شوهرشان با دارچین رویش نوشته شده بود، دستشان می‌دادند. روی کاسه‌ی شله زرد بابا، تمامش شده بود دارچین غلام‌حسین.
بابا از غلامش شروع می‌کرد به خوردن. سیر می‌شد و حسینش دست نخورده می‌ماند.
ما بچه‌ها پیاله‌مان تمام می‌شد، روی زانو قد می‌کشیدیم وسط سفره و زلوبیا و بامیه‌ها را دوتا دوتا برمی‌داشتیم. پدر و مادرمان لب‌‌ به دندان می‌گرفتند و ما نمی‌دیدیم. بعد خوردن هم هزار بار انگشت‌های چسبناک‌مان را لیس‌ می‌زدیم.
شام آن‌شب همیشه زیاد می‌آمد. ننجان می‌گفت برکتش از دعای ندارهاست. غذاها را تقسیم می‌کرد و سهم سحری هرکس را می‌داد.
آن‌شب ولی، یک بدی هم داشت. تمام می‌شد. تمام می‌شد، با دل‌های آرام و یک رنگ شده‌ی همه‌مان. با نگاه پر از رضایت باباجان و ننجان. تمام می‌شد اما آخرش انتظار، دوباره قشنگش می‌کرد. انتظار کشیدن کوچک و بزرگ برای پنجم ماه رمضان سال بعد.
 

ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید:            talabenevesht@

🔸( وسطای نوروز ۱۳۹۹ ):

شنیدم ماجرای هرکسی، نازم به عشق خود...

 که شیرین‌تر ز هرکس، ماجرای دیگری دارم.

اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش...

که هرشب با خیالش خواب‌های دیگری دارم.

👈 اخوان ثالث
 


🔸( اولین روز سال ۱۳۹۹ ):
فقط با یک نویسنده‌ی حرفه‌ای می‌شود ۳۵۰ صفحه ناداستان را بی وقفه و با لذت خواند.
با « هوشو » بروید به شصت هفتاد سال قبل.
بروید در دل یک روستای دورافتاده در شرق کرمان. جایی که مرادی وسط شیطنت‌های کودکی‌اش شما را دنبال زندگی‌اش پا برهنه می‌دواند روی سنگ و خاک های دیارش. می‌برد لب جوی تا کوزه‌ی ننه‌بابا را کمکش آب کنید و بوی پونه‌ها بپیچد توی سرتان.
از راه مال رو شما را می‌برد کرمان تا از خیره‌سری‌های نوجوانی‌اش و از عشق کم‌نظیرش به هنر برایتان بگوید.
بخوانیدش چون، با قلم شیوا و معرکه و خالی از دک و پز مرادی، اصلأ احساس غریبگی نخواهید کرد.
#شما_که_غریبه_نیستید
#هوشنگ_مرادی_کرمانی

 

[🚂 ( آخرین روز سال ۱۳۹۸ ) :
صدای تتلق تتلقش را که همه می‌شنوند تو لابد می‌بینی. حس می‌کنی. می‌شماری.
کنار دستی‌ات از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. دود قطار را که از کله‌‌اش بالا می‌رود و بی‌جان می‌شود. محو.
هم کوپه‌ایت توی سالن ایستاده، دست‌هایش را می‌گذارد روی میله و نگاه می‌کند آسمان مه گرفته را.
وسط جنگل، توی دل کویر، لای برف‌ها، زیر‌ باران و تابش آفتاب، هرجا که این هزارپا روی ریل راه باز می‌کند، می‌خزد و می‌رود، لذتی که مال قطار است، مختص خودش، چسبیده به جانش، حال آدم را جا می‌آورد. از همان ها که آرزوی هزار بار تجربه کردنشان را داری. حلوایی است که نمی‌زند گلو را. تکیه زدن به دست‌ها روی میله‌ی بغل دیوار سالن. نگاه به هر چه که بیرون است و گوش دادن به آوازخوانی هزارپا و ریل.
لابد یک هم کوپه‌ای داری که روبه‌رویت نشسته است. زل زده است توی شیشه های دودی عینکت و حرص می‌خورد از کلاس بی‌جا گذاشتنت توی این هوا. موهای بادمجانی ریخته روی عینکت توی مخش است. که چرا آن ها را کنار نمی‌زنی و پشت گوشت گیر نمی‌دهی؟ که چرا سرت را تکان نمی‌دهی؟ که چرا بلند نمی شوی تا ببینی از وسط درخت ها با قطار رد شدن چه کیفی دارد؟
راستش حالا که رفته‌ای دلم می‌خواهد فقط جای او باشم. بلند شوم و عینکت را بردارم. قفل کنم توی عسلی چشمانی که من را نمی‌بینند. توی دلم قند آب شود تا زانوهایم بخورد به زانوهایت و خودم را عقب بکشم. آرام پاهایم را جلو بیاورم تا لااقل نوک کفشم بخورد به نوک کفشت. دوست دارم دستت را بگیرم و از پنجره‌ی قطار، خودمان را پرت‌ کنیم توی آسمان. حالا که پل رفته است تا نیم قد تپه‌ها و آمده است بالاتر از درخت‌ها. حتم دارم توی پروازمان، آن بالا وقتی که باد موهایت را می‌آورد و روی چشمانم را می‌گیرد و من چند تار بلندش را برمی‌دارم و بو می‌کشم و مست می‌شوم، چیزی مثل اینکه بچسبانم رگ‌های پیدای پشت دستت را به لب‌هایم، من را کیفور نمی‌کند. لذتی که گر می‌اندازد توی جانم و گوش‌هایم را سرخ می‌کند. و بعد همان‌جا بگویمت تمام کلماتی که کشت مرا.
 روزی هزارسال انتظار می‌کشم تا برگردی. تا نگفته‌ها را بگویم. همان کلمات. همان که سنگینی غم نگفتنش شانه خم کرد و مو سپید.کاش برگردی دختر شال صورتی خانه‌ی آقا کیوان و سوگل خانم. جلوی‌ رویت، نفس شرمم توی صورتت بخورد و چشم بیاندازم و جان بکنم تا بفهمانت دوستت دارم.
کاش برگردی و من را هم مثل تتلق تتلق رفتن قطار، ببینی به‌جای آن‌که بشنوی.


🔸(۱۳۹۸/۱۲/۲۵):
اگر از آن‌هایید که فوتبال جزء لاینفک زندگی‌تان است، این از همان‌هاست که اسیرتان می‌کند. اگر معمولی فوتبال را دنبال می‌کنید، پس حتمأ بخوانیدش. اگر هم اصلأ فوتبالی نیستید و حتا ازش متنفرید، می‌توانید به لطف قلمی دلچسب و جذاب و با ریتمی تند، چهل سال فوتبال ایران را در کنار اتفاقات اجتماعی و سیاسی مرور کنید. شاید از دز نفرت فوتبالی‌تان کم شود. شاید هم نظرتان در موردش عوض شود. شاید هم عاشقش شوید.
#پسری_روی_سکوها
#حمیدرضا_صدر

⏮ ( ۲۳ اسفند ۱۳۹۸ ):
     شب ها فوبیا داری که نکند زیر بالش و پشت پشتی جهیزیه‌ی مامان جانوری قرار گرفته باشد. آرام. بی آزار. همه جا را وارسی می‌کنی. زیر پیراهنی‌ات را توی شلوار می کنی تا مارمولک توی لباست نرود. تا نخزد و سر توی سوراخ نافت بکند. تا بالاتر نرود و وسط موهای زیر بغلت اسیر شود و احتمالاً خفه. اگر می شد موقع خواب دور پاچه های شلوارت را می بستی تا راه نفوذ بسته شود، تا نرود چیزکی بالا و آن جایت را نیش بزند. جوراب پا می‌زدی تا گاز نزند انگشت هایت را. می خوابی. ناآرام. هرشب.
 این ها شاید بخورد به ترس خواهرت که خانه را بسیج می کرد تا مارمولک در حال فرار را تیرباران کنند. یا بخورد به مادرت که همه‌ی مبل و پتوها را به هم می ریخت تا بکشد آن چه که قرار را از ذهنش گرفته و روانش را پریشان ساخته...اما تو این ها را می‌زنی به قبل تر. به گذشته. آن وقت‌ها که تابستان، باباجان گلیم راه راه زرد و آبی را پهن می کرد روی حیاط بزرگ خانه‌اش. همان شب ها که باد، بوی غنچه‌های باز و بسته‌ی خوشه‌های نسترن را از باغچه می‌آورد و به سر و صورتت می‌کشید. باباجان را می‌دیدی که یک‌دفعه بلند می‌شد و بدون حرف و صدا، نردبان چوبی را می‌برد بغل دیوار. لنگه‌ی دمپایی پلاستیکی‌ دوخته شده‌اش را در می‌آورد و زیر مهتابی، می کوبید به دیوار کاهگلی. خاک دیوار می‌خورد توی صورتش. مارمولکی از آن بالا می افتاد روی زمین. برعکس. با شکمی یک دست سفید. امان از زمانی که دمش هم جدا می‌شد. باباجان می‌افتاد دنبال چیزکی که شدید می‌جنبید و می گفتند اگر به حال خودش بگذاریم، مار می‌شود.
گاهی یک موجود خزنده دلتنگت می‌کند. دلتنگ آن شب‌ها که ستاره‌ها مدام از آن بالا به تو چشمک می‌زدند. آن‌ شب‌ها که پتوی روی گلیم، جای اعیانی حیاط خانه‌ی باباجان بود. جای نشستن صاحب‌خانه، دایی، بابا.

🔸( ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ ) :
علوی عشق نوشته است. در قالب سیاست، عاشق بودن را به تصویر کشیده و روی پوسته‌ی یک تم عاشقانه حرف سیاسی‌اش را حکاکی کرده و به حکومت ظالم زمانه‌اش تاخته...
چشم‌هایش، اگرچه با تعلیقش شما را به دنبال خود می‌کشاند اما هر لحظه امکان پاره شدن ریسمان کشش آن وجود دارد. اگرچه فضاسازی خوبی ندارد اما چنان با زبانی عالی، قدرتمندانه شخصیت‌های داستانش را پرداخته که هرکدام از آن ها بدون کم و زیاد به مخاطبش معرفی می‌‌شود و او را با عمیق‌ترین خصوصیات درونی شخصیت اصلی داستانش هم آشنا می‌کند.
کتاب علوی همان‌قدر که خواننده را میخکوب می‌کند، می‌تواند او را درمیانه ها‌ی راه خسته کند. همان‌قدر که شاهکار است، می تواند معمولی باشد.
#چشم‌هایش_بزرگ_علوی

( وسطای اسفند ۱۳۹۸ ) :
    با داشتن یک شی مستطیل شکل در دست و حضور در شبکه‌های مجازی، راه برای خودنمایی ساده‌تر شده‌است. می‌شود با پوشیدن لباسی عجیب یا زیبا و متفاوت، دیده شد. می‌شود حرف زد و به چشم آمد. زیبا و چالشی. می‌شود قیافه خود را چنان تغییر داد که ضمن شنیدن تعریف یا تمسخر، توجه افراد را به خود جلب کرد.
اما جریانی که این روزها همه درگیر آن شده‌ایم، نشان داد امکان جلب توجه دیگران هنوز هم در فضای واقعی جامعه وجود دارد. کار سختی نیست. فقط باید توی یک جمع نشست و سرفه خشک زد. باید عطسه کرد و جلوی دهان را نگرفت. باید ناله سردرد و بی‌حالی سر داد.
این روزها پرتکرارترین واژه‌ی جمع‌های دونفره و چند نفره در فضای مجازی و واقعی چیزی نیست جز «کرونا»...
تکراری که فقط مربوط به جمع های مختلف نیست. حتی در فضاهای تک نفره و توی ذهن آدم ها چیزی بیشتر از پرداختن به این ویروس وول نمی‌خورد.
ویروس کرونا، زندگی ها را از روال عادی خود خارج کرده. محافل عمومی را تقریباً به تعطیلی کشانده. کشور را در شرایط اضطراری قرار داده و مردم را در سکون به تکاپو واداشته.
با شیوع کرونا عده‌ای توی خانه‌شان خود را حبس کرده‌ و با ترس و لرز جز برای کارهای ضروری از خانه خارج نمی‌شوند.
گروهی نسبت به آن به چشم بی‌خیالی می‌نگرند و حتی از سر لجاجت توصیه‌ها‌ی پزشکی را هم نادیده می‌گیرند.
خیلی ها دچار وسواس شده‌اند. بیش از هرکاری مشغول شستن دست‌ها هستند و  پوست روی دستشان روز به روز خشک‌تر و ترک‌های آن عمیق تر می‌شود.
بعضی هم با هر سرفه یا سردرد و یا عطسه طبیعی، بدنشان داغ می‌شود و عرق ترس از سر و کولشان می‌چکد.
تعدادی هم ضمن رعایت مسائل بهداشتی به روال عادی زندگی خود ادامه می‌دهند.
این وسط مثل هر فضای ملتهب دیگری عده‌ای هم شروع کرده‌اند به کاسبی و سواستفاده. کسانی که انسانیت جزء کلیدواژه‌های فرعی زندگی‌شان هم نیست. در مقابل گروهی هم به دل خطر رفته‌اند و مجاهدانه و فقط برای خدا به متبلایان رسیدگی می‌کنند.
کرونا، ویروس کشنده‌ای برای افراد عادی نیست. اما شیوع بالای آن حس نوع دوستی را بیشتر از خودپسندی در جامعه فعال کرده‌است. آدم هایی که مراقب‌ مبتلا نشدنشان هستند تا دیگرانی که پا به سن گذاشته یا بیماری زمینه‌ای دارند را ناخواسته به کام مرگ نکشانند.
پ.ن: شاید شماره اول
#کرونا