🌺🌺 ( ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ ) :
باید قدم بزنم. راه بروم. بدوم. باید فرار کنم. تا کی بنشینم و پا روی پا بیاندازم؟ تا کی بخوابم و خیره شوم به سقف؟ تا کی پلکهایم انگشت توی حلق چشمهایم فرو کند و چشمها کثافات قی کنند؟ تا کی این کثافات تار به تار موهای خط ریش را کنار بزنند و توی گوشها بریزند؟
گوش که کثیف شود دیگر نمیشنوی، حرف توی کلهات نمیرود. خودتی و خودت. دیگری، وجود ندارد.
خودت که باشی فقط، تنهایی. امان از تنهایی که مثل موریانه میخورد انسان را، و تمامش میکند.
باید قدم زد. باید رفت زیر باران.
دیروز باران میبارید. نرم،نرم. بی صدا. صبح تا شب. دائم. انگار خیال توقف نداشت. رفتم زیر باران. خیابان به خیابان راه رفتم و فکر کردم. خودم به خودم میگفت فقط خودت. باران تند شد. باز هم رفتم. ساعتها پیادهروی زیر باران و فکر. شهر را چرخیدم. مغازهها بسته و خیابانها خالی. محله به محله را گشتم. کوچه به کوچه. به هر خانه که رسیدم کلون را کوبیدم. زنگ زدم. کلید آیفون ها را فشار دادم. صوتی، تصویری، همه را. کسی جواب نداد. من تنها بودم. خواب بودند. مرده بودند. از مرگ بعدأ میگویم. از پایان و شروع...
برگشتم خانه. باران میبارید. خشک بودم. خشک خشک. دستهایم ولی درد میکرد. بازوهایم بیحس شده بود. چتر داشتم. چتر سیاه بزرگ...
راهی نبود. چارهای به ذهنم نمیرسید. توی اتاق هزاران بار با عقربهها ساعت را دور زده بودم. روزها را. سالها. صد هزار بار با سکوت حرف زده بودم. درددل گفته بودم. میفهمید مرا، ولی خب زبان در دهان نداشت. اصلأ دهان نداشت. دو چشم بود و دو گوش. روز به روز رابطه مان عمیق تر میشد. از چشمان هم میخواندیم حرف دلمان را. چه میگویم؟ اصلا دل نداشت. فقط حرف میزد. بی زبان، با چشم. اصلأ دهان نداشت.
چارهای نیست، باید رفت زیر باران.
زیر یک باران درست و حسابی. نه این بارانی که روی شهر میبارد. شهری که هوایش پر شدهاست از بخار سیاه. بخار سیاه بیرون آمده از دماغ و دهان آدمهایش. آدمهایی که شبانهروزشان داد و هوار تو خالی پر از سیاهی است. آدمهایی که صبح تا شبشان صدای نکرهی خروپفشان به هوا بلند است. به هوا.
باید زیر باران قدم بزنم. اما نه باران شهر. شهری که هوایش پر است از بوی گند لاشهی مردهگانش. این باران توان شستن ندارد. خودش را فروختهاست. شدهاست همان هوای سیاه بوگندو. فرقش در ماهیتش است. سیال است. راه میرود و به همه جای زندگی مردم سرک میکشد. دست خودش نیست،سیاه شدهاست. سیاه شدهاست که کله کج میکند توی سوراخ سمبهی خانهها تا سر لخت و بدن نیم عریان نوامیس ملت را ببیند. این باران بیفایده است شستن ازش نمیآید. تجربهی دیروز میگوید. دیروز...دیروز... ماندهام. سیاهی را یادم نیست. بوی گند توی دماغم نمانده است. شاید هم بویی به آن نخورده تا بماند.
باران، سیاه و زرد و خاکستری ندارد. کارش شستن است. به قاعدهی یک مشت هم که ببارد دل را سفید میکند. فکر میکنم. یک صد هزارم دیروز. سیاهی یادم میآید. چتر بزرگ سیاه. چتر. همان که خسته میکند دست را. همان که خسته میکند آدم را. بهاندازهی ارزنی از تفکرات دیروز میاندیشم. سیاهی یادم میآید. چتر سیاه بزرگ. خیلی بزرگ. به قاعدهی سایه انداختن روی یک خانهی کلنگی. روی یک آپارتمان نقلی. روی یک ویلا. روی یک آپارتمان بزرگتر. روی یک برج. روی هزار برج. از کجا معلوم، شاید این چترها نماد غیرتاند. غیرت مردان خانهها. تا باران کله کج نکند توی هر سوراخ سمبهای و سر راهش چشم چرانیاش گل نکند. نه؛ اینها بهانه است. کدام غیرت؟ انسان غیور سرش بالاست و نگاهش به همهجا. انسان غیور قرار ندارد. توی خواب هم بیدار است. همهاش زندگیست.
شاید تقصیر باران است با این سربه هوا بودنش. شاید مقصر چتر باشد و شایدتر هم خود من. خود ما. ما...
باید بروم زیر باران قدم بزنم تا شسته شوم. تا هی خودم را به خودم تلقین نکنم. تا با زمزمههایم قلب یخزدهی مشکی پژمردهام را تسخیر نکنم. تا بیرون بیاورمم از این تنهایی و فسردگی. تا بیرون بیاورمم از این فشردگی. تنهایی و دلندادگی خمم کرده. نشانده روی زمین. پخش کرده کف آسفالت و با پوتینسنگینش فشار میآورد به قفسهی سینهام. فشار له میکند آدم را. بی تاب میکند من را. آخ تنهایی. آخ تنهایی تاریک.
باید قدم بزنم. راه بروم. بدوم. فرار کنم. باید زیر باران بروم و بکَنم این دودهها را از خودم. بس است این همه رخوتی که پرچ شده توی سینهام. کفایت میکند این همه زغالنگاری هایی که کشیدهام و کشیدهاند روی دیوارهی دلم. باید فرار کنم از تیرگی به روشنایی. از تنهایی به تنهایی.
هواشناسی، آسمان فردا را پر از ابرهای بارانی پیشبینی کرد. میگفت فردا باران شدیدی میبارد. میگفت فرداها آسمان بارانی است.
تا فردا(ها) فرصت زیادی نمانده. باید کوله جمع کنم و بروم. چاره چیست؟ من راهی جز زیر باران رفتن ندارم. کوله چرا؟ رفتن چرا؟
چون که میترسم، میترسم از آدمهایی که بیایند و حین قدم زدنم چتر دستم بدهند و من هم وسط رودربایستی چترشان را قبول کنم. تازه اگر نگویند بیا با هم زیر چتر راه برویم، میایستند و نگاه میکنند که آیا از هدیهشان استفاده میکنم یا نه...
باید بروم. باید بدوم. اصلش الان است. موقع فرار و رفتن و شسته شدن و پناه گرفتن. موقع تنها شدن و زاری. الان است موقع نفس گرفتن و نفس شکستن.
چارهاش بیابان است. فردا باید بروم. باید بروم بیابان. بروم سمت بیابانی که کنارش کوه باشد و از آنجا راه بکشم سمت صخرهها. باید کولهام را جمع کنم. چتر را بگذارم توی کوله با یک کتاب. آب و خاک و سنگ هم که به اندازهی همهی عالم پیدا میشود.
فردا که بشود و به بیابان برسم، کوله به دوش راه میافتم روی سنگها و ریگها. پا روی خارها میگذارم و میدوم. میدوم تا پای کوه. لابد باران هم میبارد و من چترم را هم میبرم. چترم را توی کولهام میگذارم و باران که محکم به سروکلهام خورد و حسابی کلافه شدم، دست توی کوله میکنم و چتر را لمس میکنم. لابد چقدر آن لحظه چتر را دوستش دارم و به آن احتیاج. حاضرم هرچه دارم بدهم و از دنیا فقط همان را داشته باشم. ولی من چتر را فقط لمس خواهم کرد. هزار بار، شاید هم صد هزار بار و شاید بیشتر. همهی وقت آن را میخوانم و میخواهم، ولی درش نمیآورم. آخ چه میشود که من بتوانم چتر سیاه را توی کوله نگه دارم. چه میشود هر بار به جای چتر کتاب را به دست بگیرم و از کوله پشتیام بیرون بکشم.
اگر بتوانم، آن وقت برای دست مریزاد به خودم جایزه میدهم. جایزه؟ یک کلمه. یک جمله. یک حرف به خودم. به خودم میگویم: نه فقط خودت.
آن وقت دست توی کوله میکنم. دستم به چتر نمیخورد. یا شاید میخورد و من حسش نمیکنم. انگار چتری وجود ندارد.
بعد کتاب را با خیال راحت و بی هیچ خوف و حزنی دست میگیرم و از کوله بیرون میکشم. بازش میکنم. چه نوشته؟ «نه فقط خودت».
بعد شروع میکنم به دویدن. کفشهایم را در میآورم و میدوم. کتاب را به دست میگیرم و کوله را وسط راه میاندازم و میدوم. میدوم تا پای کوه. میروم تا بالای کوه. میروم نوک قله. میایستم و کتاب را گاز میزنم تا تمامش را ببلعم. دست ها را از دوطرف کاملاً باز میکنم. صورتم را سمت آسمان میگیرم. چشمانم را میبندم و دهان را به پهنا تا آنجا که میشود باز میکنم. آبی از چشمانم میجوشد و از زیر پلکهای بسته بیرون میزند و راه میکشد به دهانم. شیرین است. از عسل شیرینتر. اصلأ مگر از عسل شیرینتر هم داریم؟ داریم.
باران هم دهانم را پر میکند و من همهی ترکیب اشک و باران را فرو میبرم.
انگار که فشردگی پوتین برداشته شده باشد و فسردگی تنهایی هم. آن وقت دودههای سیاه است که از بالای کوه، با آب باران میان سنگ و صخره راه باز میکند و پایین میرود. و من بالا میروم. دیگر به اختیار خودم نیستم. انگار نیروی جاذبه از زمین به آسمان نقل مکان کرده باشد. و من فرار میکنم. نه با قدم زدن و دویدن. با پرواز.
فرار میکنم. از تنهایی به تنهایی. از خودم به خودم. از خودم به خودش. از خودش به خودش. آنقدر بالا میروم تا خودم بخواهم. تا خودش بخواهد.
یادم باشد وسط پرواز دلم برای چتر سیاه بزرگم تنگ نشود.
ما را در پیامرسان ایتا دنبال کنید talabenevesht@