روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

۲ مطلب با موضوع «📜 چند خطی از غلام‌حسین برای .....» ثبت شده است

 

🌺🌺 ( اواخر دی‌ماه ۱۳۶۶ ) :

سلام
خوبی؟ سلامتی؟ من دوباره برای تو نوشتنم گرفته. منتها نمی‌دانم چرا وقتی برمی‌گردم عقب و از معرکه جدا می‌شوم، برای تو دست به قلم می‌برم. آرزوهای نامه‌ی قبلی‌ام هیچ‌کدام برآورده نشد؛ نه آن نقطه چین بالای صفحه پر شد و نه آن چند خط اول، چند خط آخر بود.
 راستش دور از معرکه بودن و کنار بچه‌ها نبودن، غم به جانم انداخته و شده است فوت برای باد کردن بغض گلویم.
 اگر نبود تنهایی مادرم، لحظه‌ای خیال بازگشت به خانه و شهر توی سرم نمی‌افتاد. راستش تو که محرمی، خواستم قضیه‌ات را این دفعه جدی پیش مادر مطرح کنم که...
قصد عجز و لابه نیست. قرار به مطرح کردن بود و برگشتن که‌ مریضی به جانم افتاد.
 چند روزی گرفتار بودم. تب بود و گلاب به رویت، استفراغ و...
حالا هرچه که بود خدا را شکر بهترم. راستش بچه‌ها نیاز به همراهی و کمک دارند و من مانده‌ام میان رفتن و ماندن. امروز که بهترم و خیال رفتنم بود، حال مادرم بد شده‌ است. دیشب تا صبح بالای سرم نشست و دستمال خیس روی پیشانی‌ام گذاشت. پاشویه‌ام می‌داد و این کارش هم پیشانی‌ام را خیس‌تر می‌کرد. البته نگران نباش مشکل خاصی نیست، فقط به خاطر بیداری شب تا به صبحش، کمی فشارش افتاده و حال ندار است. به لطف خدا بهتر شود، من هم راه منطقه می‌گیرم.
 باورت نمی‌شود که بعد هربار آمدن چقدر رفتن برایم سخت است. از مادرم می‌گویم، نه اینکه پابند باشم و دل رفتنم نباشد نه. خدا را شکر برعکس. حرف من نگاه‌های خیسش است که آن‌دفعه هم بابتش برایت گفتم. تا پا از در خانه بیرون بگذارم، جان دادنی مرا سخت است. چه می‌دانم، شایدم حال نداری‌اش از بی‌خوابی نیست، از نگرانی جدایی دوباره است.
 حالا که برایت می‌نویسم دم‌دمای اذان ظهر است، ولی هنوز آفتابی نیامده‌است تا پخش کند خودش را روی شهر ما. تا خودش را از پشت شیشه‌ها و از وسط سوراخ‌های توری پرده، پرت کند توی اتاق. تا کمک حال بخاری نفتی‌مان باشد که گرگر می‌سوزد. تا مادر کمی گرم‌ترش بشود و این‌طوری زیر پتو قوز نکند و استخوان‌های زانوهای لاغرش را با بازوهایش فشار ندهد.
 راستش بحث امروز نیست. از همان روز که آمدم خانه، ابرها خورشید را پشت خودشان قایم کرده‌اند. ما سهم‌مان از آفتاب این‌دفعه‌ی زمستان، حسرت بود و انتظارش، که سر نرسید تا کمی خانه‌ی ما را گرم کند. تا مادرم کم‌تر سردش بشود و دل من بیشتر گرم. تا بیاید و بتابد و با داغی‌اش جلوی رشد ویروس‌ها را بگیرد و من را از بستر بیماری و خواب بلند کند. زمستان است دیگر. چاره چیست؟ باید صبر کرد و اگر حیاتی باشد، بهار می‌رسد و من دوباره بر می‌گردم او را می‌بینم و طعم آفتابش را بیشتر می‌چشم. ولی راست‌ترش را بخواهی دل توی دلم نیست تا به منطقه برسم. آن‌جا خورشیدش همیشه تابان و آفتابش همیشه داغ است.
مخلصت؛ غلام‌حسین.
« 💕 چند خط دوم »

ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                     talabenevesht@

🌺 ( ۲۷ تیرماه ۱۳۶۶ ) :
     سلام. امیدوارم حالت خوب باشد. نمی‌دانم، شاید من اولین نفری باشم که دارد اینطور نامه‌ای می‌نویسد و شاید هم نه. مهم نیست. مهم بی‌صبری من است و دل توی دل نبودنم.
راستش دلم برایت تنگ است. من دیوانه را ببین، فکر کنم اولین آدمی باشم که دلش برای یک نفر که آن را ندیده تنگ می‌شود. خدا می‌داند روز و شبی نیست که بی‌یاد تو سر شود. رفیق‌هایم توی منطقه، همه‌ می‌دانند این حال من را.
قبل‌تر، بعضی‌ شب‌ها بچه‌ها توی سنگر که حالشان روبه‌راه بود، شوخی‌گری‌شان گل می‌کرد و عشق من به تو را دست می‌گرفتند و پتک دیوانگی به سرم می‌کوبیدند. فضل‌الله هم از همه بیشتر سر به سرم می‌گذاشت. اصلأ میدان دارشان می‌شد و با همین عاشقی من چنان نمایشی راه می‌انداخت تماشایی. اسمم را گذاشته بودند مجنون بی لیلی. نچسب بود، ولی به من کیف می‌داد. حالا از آن وقت که فضل‌الله رفته، دل و دماغ ما هم رفته. آن‌شب‌ها بزمی به پا می‌کرد و بچه‌ها را دست می‌انداخت و بعدش هم یک به یک می‌سپرد که هر شوخی‌ای هست، بین خودمان است و جلوی دیگران تکرارش نکنیم یا زیادی کشش ندهیم تا کدورت نشود. بلد بود همه‌چیز را. می‌فهمید.
 یادم باشد از فضل‌الله برایت بنویسم. دنیایی بود. عالمی داشت برای خودش. عجیب بود، عجیب.
عزیز من، پس حالا که دیگر افتاده‌ام وسط این بازی ناگزیر روزگار، بگذار بگویم که چقدر دوستت دارم.
 توی این چند روزی که برگشته‌ام. هر ظهر وسط این گرمای سوزان تابستان، می‌نشینم لب طاقچه و دانه دانه گندم پرت می‌کنم روی خشت‌های کف حیاط. برای گنجشک‌ها هزینه تراشیده‌ام. هر یک دانه که برمی‌دارند، باید قول بدهند دعا کنند تا من زودتر به تو برسم. تا تو دفعه‌ی بعد، لب همین طاقچه، روبه‌رویم نشسته باشی. البته اگر دفعه‌ی بعدی باشد.
فردا دوباره باید بروم. باید بروم منطقه. مطمئنم که مادرم از برگشتنم نمی‌پرسد. عادت کرده‌ است از بس جواب نمی‌دانم و هرچه‌ خدا بخواهد شنیده. شاید هم خسته شده از خیره به در ماندن. گوش به خبر دادن. انتظار کشیدن. دعا کردن. شاید خسته شده از هزاران بار ریختن دلش. از دل‌شوره داشتن و به‌ روی خودش نیاوردن. از سر خوردن قطره‌های اشک روی گونه‌هایش و با پر روسری پاکشان کردن. نمی‌دانم، شاید هم اسمش خستگی نباشد. شاید عادت. شاید صبر. شاید...
حالا که فردا صبح دوباره باید برگردم، مثل همیشه جرأت نگاه کردن به چشم‌هایش را ندارم.  می دانی چرا؟ چون ته آن چشم ها، دریایی آب‌ جمع شده‌. از غم. از دوری. از فکر همیشگی اینکه شاید این‌دفعه‌ی آخری باشد که بچه‌اش را می‌بیند. از فکر همان‌ها که شاید ازشان خسته شده باشد. هیچ‌وقت موقع رفتن نگاهش نمی‌کنم. دست و پیشانی‌ می‌بوسم و می‌روم. اما او نگاه می‌کند. زل می‌زند. عکس می‌گیرد از صورتم و قاب می‌گیرد و میخ می‌کند توی دیوار ذهنش.‌ برانداز می‌کند، و نمی‌گذارد اشکش بچکد. یادم باشد از او برایت بنویسم. از مادر. عجیب است. عجیب...
 راستش معلوم نیست این چندخط‌ها دفعه‌ی بعدی داشته باشد یا نه. اصلأ معلوم نیست تا چند شماره ادامه پیدا کند. اما عجالتاً این شماره‌ی اول باشد. و ان‌شاءالله شماره‌ی آخر.
من را ببخش از اینکه بلد نیستم برایت بنویسم. غرض؛ رساندن عرض ارادتی خدمتت بود. البته رسیدنش ناچار به نوشتن چندخط دوم است که گر خدا خواست؛ حتما.
بی‌صبرانه منتظر آن زمانم که بتوانم نقطه چین خط‌ اول را پر کنم.
مخلصت؛ غلام‌حسین.
«💕چندخط اول »
                 ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید:               talabenevesht@