روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

🌺🌺 (۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ ):

    آدم‌ها بزرگ می شوند‌. بالاخره می‌رسد روزی که آینه بیرون آمدن چرک و پشت بندش خون از جوش‌های سر سیاه بالغ شدنشان را نشان بدهد. آینه نشان بدهد خط‌های هم شکل جای ناخن‌ها را دو طرف جوش‌ها.
آدم ها بزرگ می‌شوند... می‌دود خیال‌ها توی سرشان و هوس‌ها توی دل‌شان. رگ‌ غیرت‌شان ورم می‌کند و شهوت پاپیچ‌شان می‌شود تا نگاه‌شان را...
بالاخره آدم‌ها می‌رسند به روزهایی که توی خانه‌ بنشینند و نگاه از صفحه‌ی آیفون برندارند. روزهایی که ظهر‌ها وقتی پدرشان خواب‌ است، گوشی‌اش را از بی‌صدا بردارند تا بلکه زنگی بخورد و آدم بزرگ‌تری آن طرف خط، قرار مهمانی بخواهد. قرار مهمانی‌ای با‌گل، با شیرینی...
آدم‌ها بزرگ می‌شوند چون که پای‌شان روی موتور به زمین می‌رسد و توی ماشین می‌توانند کلاچ را تا ته بگیرند.
آدم‌ها بزرگ می‌شوند که بالاجبار موهای سرشان را از ته می‌زنند و لباس پلنگی می‌پوشند ‌و پوتین می‌چسبانند.
لابد بزرگ شده‌اند که عکس با مانتو پلنگی دختر دایی‌شان را توی اینستا پخش می‌کنند. بزرگ شده‌اند که چادر مشکی‌شان قد چادر مادرشان شده‌ و با چادر نماز گل‌دار آن‌ها رکوع و سجده می‌روند.
بزرگ‌تر شده‌اند که دل‌شان دامن چین‌دار زرشکی روی ساپورت می‌خواهد و اینکه با آن برقصند توی عروسی دخترخاله‌شان.
حتماً بزرگ ‌شده‌اند که شب‌ها می‌روند توی مسجد و هیئت و می‌نشینند زیر قرآن و شیون می‌کنند که نگاه به آن دختره غلط بود و رقص توی عروسی دخترخاله خطا... لابد بزرگ‌تر شده‌اند که وسط زاری‌شان، آب چشمشان راه باز می‌کند از لابه‌لای موهای صورت‌شان و سُر می‌خورد روی کرم ها و پودرهایی که به خودشان مالیده‌اند.
حالا این آدم‌ها حسابی قد کشیده‌اند و کله‌شان بوی خورش‌های خوش‌مزه‌ی مامان‌پزشان را نمی‌دهد.
می‌روند توی خانه‌ی مردم و صاف نگاه می‌کنند توی صورت مرد خانه و با سرکشی می‌گویند: دخترتان را می‌خواهم...
این‌ها بزرگی‌شان را به رخ می‌کشند که بزرگ‌ترها برای‌شان نمک روی اسپند می‌ریزند و دور سرشان می‌چرخانند. اصلاً چه به رخ بکشند و چه نکشند، بچه‌ها دورشان می‌گردند و خودشان را به کت‌وشلوار نوشان و لباس ‌راسته‌ی تور پرچین بلند سفید بی‌آستین و یقه‌شان می‌مالند.
آدم‌ها خیلی بزرگ شده‌اند که دلشان هوس شانه‌ای می‌کند تا چانه رویش بگذارند یا چانه رویش بیاید تا باهم کلیپ تماشا کنند و جوک بخوانند... و بخندند. خنده‌های از ته دلی که گوش‌ها را کر کند.
لابد دلشان حسابی بزرگ‌ شده است که دوست دارند روی سینه‌ای سر بگذارند و یا روی سینه‌ای سر گذاشته شود و موهایی توی دماغ‌شان برود و برق‌ها را خاموش کنند و توی سینمای کوچک‌شان فیلم تماشا کنند.
آدم‌هایی شده‌اند که دل‌شان غنج می‌رود تا نمک و فلفل غذا را کم و زیاد کنند و بی‌تاب غذایی‌اند که نمک و فلفل به‌اندازه‌اش خستگی از تن در کند و شکم‌شان را سیر.
بزرگ‌اند که لباس نو به تن می‌کنند و دور می‌چرخند تا به چشم بیایند و نگاه می‌کنند و کیفور می‌شوند.
بزرگ و بزرگ‌تر شده‌اند که بچه‌شان را توی خیابان یک ساعت روی دست می‌خوابانند و کمرشان چوب خشکی می‌شود و همان بچه سینه‌شان را گاز می‌گیرد و آن‌ها که درد تا مغز استخوان‌شان رفته‌است، او را فقط می‌بوسند.
آدم بزرگ‌ها حسادت برانگیزند چون  بزرگ‌اند. چون حالی‌شان است و راه‌ گلیم از آب بیرون کشیدن را بلدند...
 آدم‌ بزرگ هایی که شاید خودشان حسود باشند و انگشت حسرت زیر دندان‌های جلو دهانشان حسابی خورده شده باشد.
آدم بزرگ‌ها...

    ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                         talabenevesht@

 

🌺 ( ۱۳۹۹/۲/۱۹ ):
من خیلی قائل به گفتن کلمه‌ی شاه‌کار برای رمان‌های خوب نیستم...
به نظر من رمان خوب، خوب است. اسم دیگری ندارد.
اما این وسط پیدا می‌شوند رمان‌هایی که خیلی خوبند. «منِ او» از آن‌هاست...
با علی فتاح در آن‌ها سال‌های رضاخانی چرخ بزنید توی گذر خانی‌آباد و بروید آن‌سر دنیا و ایفل را هم بغل کنید...
پولی به هفت کور بدهید و اگر چیزی ته جیبیتان ماند، راسته و فیله‌ای از ضعیف کش بخرید و دم اذان توی مسجد قندی خودتان را به دیوارهایش بمالید...
به خشت‌ها و آجرهای محکم روی دیوارها دل بدهید و بوی یاس را از آبشار قهوه‌ای موهای مه‌تاب بشنوید...
راستی یادتان نرود به درویش مصطفا سلام کنید و اگر زن هستید، توی کوچه و خیابان‌ها مراقب پاس‌بان عزتی باشید.
#من_او
#رضا_امیرخانی

        ما را در پیام‌سان ایتا دنبال کنید :                    talabenevesht@

🌺 ( ۲۷ تیرماه ۱۳۶۶ ) :
     سلام. امیدوارم حالت خوب باشد. نمی‌دانم، شاید من اولین نفری باشم که دارد اینطور نامه‌ای می‌نویسد و شاید هم نه. مهم نیست. مهم بی‌صبری من است و دل توی دل نبودنم.
راستش دلم برایت تنگ است. من دیوانه را ببین، فکر کنم اولین آدمی باشم که دلش برای یک نفر که آن را ندیده تنگ می‌شود. خدا می‌داند روز و شبی نیست که بی‌یاد تو سر شود. رفیق‌هایم توی منطقه، همه‌ می‌دانند این حال من را.
قبل‌تر، بعضی‌ شب‌ها بچه‌ها توی سنگر که حالشان روبه‌راه بود، شوخی‌گری‌شان گل می‌کرد و عشق من به تو را دست می‌گرفتند و پتک دیوانگی به سرم می‌کوبیدند. فضل‌الله هم از همه بیشتر سر به سرم می‌گذاشت. اصلأ میدان دارشان می‌شد و با همین عاشقی من چنان نمایشی راه می‌انداخت تماشایی. اسمم را گذاشته بودند مجنون بی لیلی. نچسب بود، ولی به من کیف می‌داد. حالا از آن وقت که فضل‌الله رفته، دل و دماغ ما هم رفته. آن‌شب‌ها بزمی به پا می‌کرد و بچه‌ها را دست می‌انداخت و بعدش هم یک به یک می‌سپرد که هر شوخی‌ای هست، بین خودمان است و جلوی دیگران تکرارش نکنیم یا زیادی کشش ندهیم تا کدورت نشود. بلد بود همه‌چیز را. می‌فهمید.
 یادم باشد از فضل‌الله برایت بنویسم. دنیایی بود. عالمی داشت برای خودش. عجیب بود، عجیب.
عزیز من، پس حالا که دیگر افتاده‌ام وسط این بازی ناگزیر روزگار، بگذار بگویم که چقدر دوستت دارم.
 توی این چند روزی که برگشته‌ام. هر ظهر وسط این گرمای سوزان تابستان، می‌نشینم لب طاقچه و دانه دانه گندم پرت می‌کنم روی خشت‌های کف حیاط. برای گنجشک‌ها هزینه تراشیده‌ام. هر یک دانه که برمی‌دارند، باید قول بدهند دعا کنند تا من زودتر به تو برسم. تا تو دفعه‌ی بعد، لب همین طاقچه، روبه‌رویم نشسته باشی. البته اگر دفعه‌ی بعدی باشد.
فردا دوباره باید بروم. باید بروم منطقه. مطمئنم که مادرم از برگشتنم نمی‌پرسد. عادت کرده‌ است از بس جواب نمی‌دانم و هرچه‌ خدا بخواهد شنیده. شاید هم خسته شده از خیره به در ماندن. گوش به خبر دادن. انتظار کشیدن. دعا کردن. شاید خسته شده از هزاران بار ریختن دلش. از دل‌شوره داشتن و به‌ روی خودش نیاوردن. از سر خوردن قطره‌های اشک روی گونه‌هایش و با پر روسری پاکشان کردن. نمی‌دانم، شاید هم اسمش خستگی نباشد. شاید عادت. شاید صبر. شاید...
حالا که فردا صبح دوباره باید برگردم، مثل همیشه جرأت نگاه کردن به چشم‌هایش را ندارم.  می دانی چرا؟ چون ته آن چشم ها، دریایی آب‌ جمع شده‌. از غم. از دوری. از فکر همیشگی اینکه شاید این‌دفعه‌ی آخری باشد که بچه‌اش را می‌بیند. از فکر همان‌ها که شاید ازشان خسته شده باشد. هیچ‌وقت موقع رفتن نگاهش نمی‌کنم. دست و پیشانی‌ می‌بوسم و می‌روم. اما او نگاه می‌کند. زل می‌زند. عکس می‌گیرد از صورتم و قاب می‌گیرد و میخ می‌کند توی دیوار ذهنش.‌ برانداز می‌کند، و نمی‌گذارد اشکش بچکد. یادم باشد از او برایت بنویسم. از مادر. عجیب است. عجیب...
 راستش معلوم نیست این چندخط‌ها دفعه‌ی بعدی داشته باشد یا نه. اصلأ معلوم نیست تا چند شماره ادامه پیدا کند. اما عجالتاً این شماره‌ی اول باشد. و ان‌شاءالله شماره‌ی آخر.
من را ببخش از اینکه بلد نیستم برایت بنویسم. غرض؛ رساندن عرض ارادتی خدمتت بود. البته رسیدنش ناچار به نوشتن چندخط دوم است که گر خدا خواست؛ حتما.
بی‌صبرانه منتظر آن زمانم که بتوانم نقطه چین خط‌ اول را پر کنم.
مخلصت؛ غلام‌حسین.
«💕چندخط اول »
                 ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید:               talabenevesht@

🌺 ( پنجم ماه رمضان ):

کار هر سال‌مان شده بود. از بچگی عادت کرده‌ بودیم. ماه رمضان که شروع می‌شد، روز می‌شمردیم. هر روز یک انگشت. از مادرمان یاد گرفته بودیم روز اول ماه دستمان را باز کنیم، روزی یک انگشت را می‌بستیم و یک دستمان که مشت شد یعنی وقتش رسیده.
وقتش رسیده بود که ظهر بعد نماز مامان سر سجاده نیم جزءش را با « ‌مَّا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ.....» تمام می‌کرد و بابا می‌رساندمان خانه‌ی باباجان.
ننجان هرکداممان را می‌گرفت ماچ می‌کرد و ما وسط قربان صدقه رفتنش، نفسمان را حبس می‌کردیم تا بوی بد دهانش تا ته حلقمان نرود.
باباجان با آجر و بلوک اجاق درست کرده بود. آتش، سروصدای هیزم‌ها را درآورده بود. ما بچه‌ها هم آتش خودمان را می‌سوزاندیم. مقوا توی اجاق می‌انداختیم. پا وسط جعبه‌های چوبی میوه می‌زدیم و خوردشان می‌کردیم. گوشمان بدهکار حرف بزرگ‌ترها نبود. نمی‌شندیم حرص خوردنشان را و نمی‌دیدیم اخم و تَخم‌شان را. برای خودمان چوب درخت انگور می‌گیراندیم و مثلا سیگار می‌کشیدیم. به افطار نرسیده یکی دستش سوخته بود. یکی میخ جعبه توی پایش رفته بود. یکی لباسش با جرقه‌های آتش سوراخ شده بود و البته همه‌مان بوی دود گرفته بودیم.
باباجان کیسه‌ی برنج نیم‌دانه را می‌آورد. دیگ را روی اجاق می‌گذاشت و از آب پرش می‌کرد. بسم‌الله‌ش را می‌گفت و می‌رفت. مامان و خاله‌ها و زن‌دایی‌ها، نیم دانه‌ها را توی آب می‌ریختند و بعد از پختشان شکر اضافه می‌کردند.
باباجان می‌گفت شله‌زرد به زعفرونشه و مزه‌ش. اجازه نمی‌داد به غیر از ننجان کسی زعفران دم کرده و هل و گلاب بریزد. می‌گفت شله‌زردی که به دست بتول مزه‌دار نشه و رنگ نگیره، شله زرد نیست.  
شله‌زرد آماده که می‌شد، باباجان کنار دیگ آیةالکرسی می‌خواند. صلوات چاق می‌کرد و با دعاهایش از بقیه آمین می‌گرفت. برای بزرگ‌ترها نفری یک کاسه و برای ما بچه‌ها پیاله‌ای پر می‌کرد و بقیه‌اش را پخش می‌کرد بین همسایه‌ها. می‌برد در خانه‌ی ندارها.
افطار، همه توی اتاق بزرگه، دور تا دور سفره‌ی چند متری صورتی و خاکستری می‌نشستیم.
زن‌ها کاسه‌ای که اسم شوهرشان با دارچین رویش نوشته شده بود، دستشان می‌دادند. روی کاسه‌ی شله زرد بابا، تمامش شده بود دارچین غلام‌حسین.
بابا از غلامش شروع می‌کرد به خوردن. سیر می‌شد و حسینش دست نخورده می‌ماند.
ما بچه‌ها پیاله‌مان تمام می‌شد، روی زانو قد می‌کشیدیم وسط سفره و زلوبیا و بامیه‌ها را دوتا دوتا برمی‌داشتیم. پدر و مادرمان لب‌‌ به دندان می‌گرفتند و ما نمی‌دیدیم. بعد خوردن هم هزار بار انگشت‌های چسبناک‌مان را لیس‌ می‌زدیم.
شام آن‌شب همیشه زیاد می‌آمد. ننجان می‌گفت برکتش از دعای ندارهاست. غذاها را تقسیم می‌کرد و سهم سحری هرکس را می‌داد.
آن‌شب ولی، یک بدی هم داشت. تمام می‌شد. تمام می‌شد، با دل‌های آرام و یک رنگ شده‌ی همه‌مان. با نگاه پر از رضایت باباجان و ننجان. تمام می‌شد اما آخرش انتظار، دوباره قشنگش می‌کرد. انتظار کشیدن کوچک و بزرگ برای پنجم ماه رمضان سال بعد.
 

ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید:            talabenevesht@

🔸( وسطای نوروز ۱۳۹۹ ):

شنیدم ماجرای هرکسی، نازم به عشق خود...

 که شیرین‌تر ز هرکس، ماجرای دیگری دارم.

اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش...

که هرشب با خیالش خواب‌های دیگری دارم.

👈 اخوان ثالث
 


🔸( اولین روز سال ۱۳۹۹ ):
فقط با یک نویسنده‌ی حرفه‌ای می‌شود ۳۵۰ صفحه ناداستان را بی وقفه و با لذت خواند.
با « هوشو » بروید به شصت هفتاد سال قبل.
بروید در دل یک روستای دورافتاده در شرق کرمان. جایی که مرادی وسط شیطنت‌های کودکی‌اش شما را دنبال زندگی‌اش پا برهنه می‌دواند روی سنگ و خاک های دیارش. می‌برد لب جوی تا کوزه‌ی ننه‌بابا را کمکش آب کنید و بوی پونه‌ها بپیچد توی سرتان.
از راه مال رو شما را می‌برد کرمان تا از خیره‌سری‌های نوجوانی‌اش و از عشق کم‌نظیرش به هنر برایتان بگوید.
بخوانیدش چون، با قلم شیوا و معرکه و خالی از دک و پز مرادی، اصلأ احساس غریبگی نخواهید کرد.
#شما_که_غریبه_نیستید
#هوشنگ_مرادی_کرمانی

 

[🚂 ( آخرین روز سال ۱۳۹۸ ) :
صدای تتلق تتلقش را که همه می‌شنوند تو لابد می‌بینی. حس می‌کنی. می‌شماری.
کنار دستی‌ات از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. دود قطار را که از کله‌‌اش بالا می‌رود و بی‌جان می‌شود. محو.
هم کوپه‌ایت توی سالن ایستاده، دست‌هایش را می‌گذارد روی میله و نگاه می‌کند آسمان مه گرفته را.
وسط جنگل، توی دل کویر، لای برف‌ها، زیر‌ باران و تابش آفتاب، هرجا که این هزارپا روی ریل راه باز می‌کند، می‌خزد و می‌رود، لذتی که مال قطار است، مختص خودش، چسبیده به جانش، حال آدم را جا می‌آورد. از همان ها که آرزوی هزار بار تجربه کردنشان را داری. حلوایی است که نمی‌زند گلو را. تکیه زدن به دست‌ها روی میله‌ی بغل دیوار سالن. نگاه به هر چه که بیرون است و گوش دادن به آوازخوانی هزارپا و ریل.
لابد یک هم کوپه‌ای داری که روبه‌رویت نشسته است. زل زده است توی شیشه های دودی عینکت و حرص می‌خورد از کلاس بی‌جا گذاشتنت توی این هوا. موهای بادمجانی ریخته روی عینکت توی مخش است. که چرا آن ها را کنار نمی‌زنی و پشت گوشت گیر نمی‌دهی؟ که چرا سرت را تکان نمی‌دهی؟ که چرا بلند نمی شوی تا ببینی از وسط درخت ها با قطار رد شدن چه کیفی دارد؟
راستش حالا که رفته‌ای دلم می‌خواهد فقط جای او باشم. بلند شوم و عینکت را بردارم. قفل کنم توی عسلی چشمانی که من را نمی‌بینند. توی دلم قند آب شود تا زانوهایم بخورد به زانوهایت و خودم را عقب بکشم. آرام پاهایم را جلو بیاورم تا لااقل نوک کفشم بخورد به نوک کفشت. دوست دارم دستت را بگیرم و از پنجره‌ی قطار، خودمان را پرت‌ کنیم توی آسمان. حالا که پل رفته است تا نیم قد تپه‌ها و آمده است بالاتر از درخت‌ها. حتم دارم توی پروازمان، آن بالا وقتی که باد موهایت را می‌آورد و روی چشمانم را می‌گیرد و من چند تار بلندش را برمی‌دارم و بو می‌کشم و مست می‌شوم، چیزی مثل اینکه بچسبانم رگ‌های پیدای پشت دستت را به لب‌هایم، من را کیفور نمی‌کند. لذتی که گر می‌اندازد توی جانم و گوش‌هایم را سرخ می‌کند. و بعد همان‌جا بگویمت تمام کلماتی که کشت مرا.
 روزی هزارسال انتظار می‌کشم تا برگردی. تا نگفته‌ها را بگویم. همان کلمات. همان که سنگینی غم نگفتنش شانه خم کرد و مو سپید.کاش برگردی دختر شال صورتی خانه‌ی آقا کیوان و سوگل خانم. جلوی‌ رویت، نفس شرمم توی صورتت بخورد و چشم بیاندازم و جان بکنم تا بفهمانت دوستت دارم.
کاش برگردی و من را هم مثل تتلق تتلق رفتن قطار، ببینی به‌جای آن‌که بشنوی.


🔸(۱۳۹۸/۱۲/۲۵):
اگر از آن‌هایید که فوتبال جزء لاینفک زندگی‌تان است، این از همان‌هاست که اسیرتان می‌کند. اگر معمولی فوتبال را دنبال می‌کنید، پس حتمأ بخوانیدش. اگر هم اصلأ فوتبالی نیستید و حتا ازش متنفرید، می‌توانید به لطف قلمی دلچسب و جذاب و با ریتمی تند، چهل سال فوتبال ایران را در کنار اتفاقات اجتماعی و سیاسی مرور کنید. شاید از دز نفرت فوتبالی‌تان کم شود. شاید هم نظرتان در موردش عوض شود. شاید هم عاشقش شوید.
#پسری_روی_سکوها
#حمیدرضا_صدر

⏮ ( ۲۳ اسفند ۱۳۹۸ ):
     شب ها فوبیا داری که نکند زیر بالش و پشت پشتی جهیزیه‌ی مامان جانوری قرار گرفته باشد. آرام. بی آزار. همه جا را وارسی می‌کنی. زیر پیراهنی‌ات را توی شلوار می کنی تا مارمولک توی لباست نرود. تا نخزد و سر توی سوراخ نافت بکند. تا بالاتر نرود و وسط موهای زیر بغلت اسیر شود و احتمالاً خفه. اگر می شد موقع خواب دور پاچه های شلوارت را می بستی تا راه نفوذ بسته شود، تا نرود چیزکی بالا و آن جایت را نیش بزند. جوراب پا می‌زدی تا گاز نزند انگشت هایت را. می خوابی. ناآرام. هرشب.
 این ها شاید بخورد به ترس خواهرت که خانه را بسیج می کرد تا مارمولک در حال فرار را تیرباران کنند. یا بخورد به مادرت که همه‌ی مبل و پتوها را به هم می ریخت تا بکشد آن چه که قرار را از ذهنش گرفته و روانش را پریشان ساخته...اما تو این ها را می‌زنی به قبل تر. به گذشته. آن وقت‌ها که تابستان، باباجان گلیم راه راه زرد و آبی را پهن می کرد روی حیاط بزرگ خانه‌اش. همان شب ها که باد، بوی غنچه‌های باز و بسته‌ی خوشه‌های نسترن را از باغچه می‌آورد و به سر و صورتت می‌کشید. باباجان را می‌دیدی که یک‌دفعه بلند می‌شد و بدون حرف و صدا، نردبان چوبی را می‌برد بغل دیوار. لنگه‌ی دمپایی پلاستیکی‌ دوخته شده‌اش را در می‌آورد و زیر مهتابی، می کوبید به دیوار کاهگلی. خاک دیوار می‌خورد توی صورتش. مارمولکی از آن بالا می افتاد روی زمین. برعکس. با شکمی یک دست سفید. امان از زمانی که دمش هم جدا می‌شد. باباجان می‌افتاد دنبال چیزکی که شدید می‌جنبید و می گفتند اگر به حال خودش بگذاریم، مار می‌شود.
گاهی یک موجود خزنده دلتنگت می‌کند. دلتنگ آن شب‌ها که ستاره‌ها مدام از آن بالا به تو چشمک می‌زدند. آن‌ شب‌ها که پتوی روی گلیم، جای اعیانی حیاط خانه‌ی باباجان بود. جای نشستن صاحب‌خانه، دایی، بابا.

🔸( ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ ) :
علوی عشق نوشته است. در قالب سیاست، عاشق بودن را به تصویر کشیده و روی پوسته‌ی یک تم عاشقانه حرف سیاسی‌اش را حکاکی کرده و به حکومت ظالم زمانه‌اش تاخته...
چشم‌هایش، اگرچه با تعلیقش شما را به دنبال خود می‌کشاند اما هر لحظه امکان پاره شدن ریسمان کشش آن وجود دارد. اگرچه فضاسازی خوبی ندارد اما چنان با زبانی عالی، قدرتمندانه شخصیت‌های داستانش را پرداخته که هرکدام از آن ها بدون کم و زیاد به مخاطبش معرفی می‌‌شود و او را با عمیق‌ترین خصوصیات درونی شخصیت اصلی داستانش هم آشنا می‌کند.
کتاب علوی همان‌قدر که خواننده را میخکوب می‌کند، می‌تواند او را درمیانه ها‌ی راه خسته کند. همان‌قدر که شاهکار است، می تواند معمولی باشد.
#چشم‌هایش_بزرگ_علوی

( وسطای اسفند ۱۳۹۸ ) :
    با داشتن یک شی مستطیل شکل در دست و حضور در شبکه‌های مجازی، راه برای خودنمایی ساده‌تر شده‌است. می‌شود با پوشیدن لباسی عجیب یا زیبا و متفاوت، دیده شد. می‌شود حرف زد و به چشم آمد. زیبا و چالشی. می‌شود قیافه خود را چنان تغییر داد که ضمن شنیدن تعریف یا تمسخر، توجه افراد را به خود جلب کرد.
اما جریانی که این روزها همه درگیر آن شده‌ایم، نشان داد امکان جلب توجه دیگران هنوز هم در فضای واقعی جامعه وجود دارد. کار سختی نیست. فقط باید توی یک جمع نشست و سرفه خشک زد. باید عطسه کرد و جلوی دهان را نگرفت. باید ناله سردرد و بی‌حالی سر داد.
این روزها پرتکرارترین واژه‌ی جمع‌های دونفره و چند نفره در فضای مجازی و واقعی چیزی نیست جز «کرونا»...
تکراری که فقط مربوط به جمع های مختلف نیست. حتی در فضاهای تک نفره و توی ذهن آدم ها چیزی بیشتر از پرداختن به این ویروس وول نمی‌خورد.
ویروس کرونا، زندگی ها را از روال عادی خود خارج کرده. محافل عمومی را تقریباً به تعطیلی کشانده. کشور را در شرایط اضطراری قرار داده و مردم را در سکون به تکاپو واداشته.
با شیوع کرونا عده‌ای توی خانه‌شان خود را حبس کرده‌ و با ترس و لرز جز برای کارهای ضروری از خانه خارج نمی‌شوند.
گروهی نسبت به آن به چشم بی‌خیالی می‌نگرند و حتی از سر لجاجت توصیه‌ها‌ی پزشکی را هم نادیده می‌گیرند.
خیلی ها دچار وسواس شده‌اند. بیش از هرکاری مشغول شستن دست‌ها هستند و  پوست روی دستشان روز به روز خشک‌تر و ترک‌های آن عمیق تر می‌شود.
بعضی هم با هر سرفه یا سردرد و یا عطسه طبیعی، بدنشان داغ می‌شود و عرق ترس از سر و کولشان می‌چکد.
تعدادی هم ضمن رعایت مسائل بهداشتی به روال عادی زندگی خود ادامه می‌دهند.
این وسط مثل هر فضای ملتهب دیگری عده‌ای هم شروع کرده‌اند به کاسبی و سواستفاده. کسانی که انسانیت جزء کلیدواژه‌های فرعی زندگی‌شان هم نیست. در مقابل گروهی هم به دل خطر رفته‌اند و مجاهدانه و فقط برای خدا به متبلایان رسیدگی می‌کنند.
کرونا، ویروس کشنده‌ای برای افراد عادی نیست. اما شیوع بالای آن حس نوع دوستی را بیشتر از خودپسندی در جامعه فعال کرده‌است. آدم هایی که مراقب‌ مبتلا نشدنشان هستند تا دیگرانی که پا به سن گذاشته یا بیماری زمینه‌ای دارند را ناخواسته به کام مرگ نکشانند.
پ.ن: شاید شماره اول
#کرونا