روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

🌺 ( پنجم ماه رمضان ):

کار هر سال‌مان شده بود. از بچگی عادت کرده‌ بودیم. ماه رمضان که شروع می‌شد، روز می‌شمردیم. هر روز یک انگشت. از مادرمان یاد گرفته بودیم روز اول ماه دستمان را باز کنیم، روزی یک انگشت را می‌بستیم و یک دستمان که مشت شد یعنی وقتش رسیده.
وقتش رسیده بود که ظهر بعد نماز مامان سر سجاده نیم جزءش را با « ‌مَّا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ.....» تمام می‌کرد و بابا می‌رساندمان خانه‌ی باباجان.
ننجان هرکداممان را می‌گرفت ماچ می‌کرد و ما وسط قربان صدقه رفتنش، نفسمان را حبس می‌کردیم تا بوی بد دهانش تا ته حلقمان نرود.
باباجان با آجر و بلوک اجاق درست کرده بود. آتش، سروصدای هیزم‌ها را درآورده بود. ما بچه‌ها هم آتش خودمان را می‌سوزاندیم. مقوا توی اجاق می‌انداختیم. پا وسط جعبه‌های چوبی میوه می‌زدیم و خوردشان می‌کردیم. گوشمان بدهکار حرف بزرگ‌ترها نبود. نمی‌شندیم حرص خوردنشان را و نمی‌دیدیم اخم و تَخم‌شان را. برای خودمان چوب درخت انگور می‌گیراندیم و مثلا سیگار می‌کشیدیم. به افطار نرسیده یکی دستش سوخته بود. یکی میخ جعبه توی پایش رفته بود. یکی لباسش با جرقه‌های آتش سوراخ شده بود و البته همه‌مان بوی دود گرفته بودیم.
باباجان کیسه‌ی برنج نیم‌دانه را می‌آورد. دیگ را روی اجاق می‌گذاشت و از آب پرش می‌کرد. بسم‌الله‌ش را می‌گفت و می‌رفت. مامان و خاله‌ها و زن‌دایی‌ها، نیم دانه‌ها را توی آب می‌ریختند و بعد از پختشان شکر اضافه می‌کردند.
باباجان می‌گفت شله‌زرد به زعفرونشه و مزه‌ش. اجازه نمی‌داد به غیر از ننجان کسی زعفران دم کرده و هل و گلاب بریزد. می‌گفت شله‌زردی که به دست بتول مزه‌دار نشه و رنگ نگیره، شله زرد نیست.  
شله‌زرد آماده که می‌شد، باباجان کنار دیگ آیةالکرسی می‌خواند. صلوات چاق می‌کرد و با دعاهایش از بقیه آمین می‌گرفت. برای بزرگ‌ترها نفری یک کاسه و برای ما بچه‌ها پیاله‌ای پر می‌کرد و بقیه‌اش را پخش می‌کرد بین همسایه‌ها. می‌برد در خانه‌ی ندارها.
افطار، همه توی اتاق بزرگه، دور تا دور سفره‌ی چند متری صورتی و خاکستری می‌نشستیم.
زن‌ها کاسه‌ای که اسم شوهرشان با دارچین رویش نوشته شده بود، دستشان می‌دادند. روی کاسه‌ی شله زرد بابا، تمامش شده بود دارچین غلام‌حسین.
بابا از غلامش شروع می‌کرد به خوردن. سیر می‌شد و حسینش دست نخورده می‌ماند.
ما بچه‌ها پیاله‌مان تمام می‌شد، روی زانو قد می‌کشیدیم وسط سفره و زلوبیا و بامیه‌ها را دوتا دوتا برمی‌داشتیم. پدر و مادرمان لب‌‌ به دندان می‌گرفتند و ما نمی‌دیدیم. بعد خوردن هم هزار بار انگشت‌های چسبناک‌مان را لیس‌ می‌زدیم.
شام آن‌شب همیشه زیاد می‌آمد. ننجان می‌گفت برکتش از دعای ندارهاست. غذاها را تقسیم می‌کرد و سهم سحری هرکس را می‌داد.
آن‌شب ولی، یک بدی هم داشت. تمام می‌شد. تمام می‌شد، با دل‌های آرام و یک رنگ شده‌ی همه‌مان. با نگاه پر از رضایت باباجان و ننجان. تمام می‌شد اما آخرش انتظار، دوباره قشنگش می‌کرد. انتظار کشیدن کوچک و بزرگ برای پنجم ماه رمضان سال بعد.
 

ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید:            talabenevesht@

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی