روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

🌺🌺 (وسطای خرداد ۹۹ ):

     جدا شدن از گرمای رخت‌خواب توی گرگ و میش سخت است. اما ما بلند شدیم. چمدان بسته شده و کتاب‌های خوانده و نخوانده‌ را توی صندوق عقب ماشین جا دادم. دل‌آرام، آب جوش که توی فلاسک می‌ریخت بخار توی بینی‌اش می‌خورد و سرفه‌اش می گرفت. فلاسک و استکان و تخمه و قند و ماسک و دستکش را توی سبد کرِم چید و توی ماشین جلوی پایش گذاشت.
 از زیر قرآن ردمان کردند و بعد از سه ماه دست از دل برداشتند و بوسیدنمان و راهی‌مان کردند. و التماس دعا داشتند. جدایی سخت است. اگر نبود، دم رفتنمان  چشمانشان خیس نمی‌شد.
راه افتادیم. قرآن خواندیم برای سلامتی سفرمان. فیلم گرفتیم از قرآن خواندنمان و من سعی می‌کردم دل‌نشین بخوانم تا توی فیلم خوب بیفتد. آیات را فراموش کردم و فیلم خراب شد. به آیه سوم سوره‌ی کافرون که رسیدم مغزم فرمان نداد و زبان توی دهانم نچرخید.
جدا شدیم از شهرمان. خودمان را ول کردیم توی جاده‌هایی که زیر ظل آفتاب قدشان دراز‌تر می‌شد. سراغ حرف زدن رفتیم و نفهمیدیم از گذشت راه، از گرمای هوا، از کم شدن طول جاده. سکوت که می‌کردیم هوا گرم‌تر می‌شد و آسفالت‌ها منبسط‌تر.
ظهر بود. گفتیم برویم توی شهری و زیر باد کولر امام‌زاده‌ای نمازمان را بخوانیم. آن هم اول وقت. گشتیم و پرسیدیم تا پیدا کنیم محل اقامت مرد خدا را. چه برکتی داشت همین‌ نیت نصف و نیمه‌مان. ظهر جمعه‌ای که همه‌ی مغازه‌ها بسته بود، گل‌فروشی‌ای سر راهمان خودش را نشان داد و افتاد توی سرم که نگه دارم. یک شاخه گل رز ناقابل دل‌آرام را گرفتم و انداختم توی دامنش‌. ثانیه‌ها و دقایقی بود که دهانش باز بود و ذوق می‌ریخت توی قلبش و پمپاژ می‌شد توی چشم‌ها و لب‌هایش. و البته زبانش. و من خودم را سفت چسبانده بودم به صندلی تا بادِ کیفور شدن، من را از پنجره ماشین پرت نکند توی آسمان.
امام‌زاده را پیدا کردیم. درها بسته بود. چند نفری داخل ایوان برای خودشان دل داده بودند به خداشان. ما را راه ندادند و رفتیم.
ظهرتر که اسمش عصر باشد، کج کردیم توی روستایی. تک درختی پیدا کردیم کنار دیواری خشت و گلی. کنار ماشین نشستیم زیر سایه‌ی درخت و همان‌طور که گرمای لنت‌ها توی کله‌مان می‌خورد، ماست موسیر می‌ریختیم  روی عدس پلو و می‌خوردیم. بعد ناهار، همان‌جا سر روی پاهای دل‌آرام گذاشتم تا کمی شانه راست کنم. نگاهم خورد به شاخه‌های درخت که فلش شده بودند و چیزی را نشان می‌دادند. ردشان را گرفتم. رسیدم وسط سقف آسمان‌. ماه‌ی توی آن ظهرتر، وسط آسمان یک سوم‌ش مانده بود. داغی هوا آبش می‌کرد و می‌ریختش توی توپ پلاستیکی سفید و بنفشی که آن‌طرف‌‌تر وسط دروازه‌ی آجری داشت تبدیل به توپی دولایه می‌شد.
عصرتر شده بود و هوا هم‌چنان گرم. آن‌قدر گرم که ماشین‌ها شیشه بالا داده و با کولر روشن از کنارمان می‌رفتند. آن‌قدر گرم‌تر که باد کولر زلف زن‌های ماشین‌ها را تکان می‌داد. و زنی با کش موی پسته‌ای، موهایش را گوجه‌ای بسته بود تا باد کولر سانتافه تکانشان ندهد. و زنی که توی زانتیا موهای زغالی‌اش را ول کرده بود روی شانه‌ها و سینه فرو کرده بود به دهان نوزادش. و زنی که روسری زرشکی‌اش را پرده کرده بود به شیشه‌ی بغل چهارصد و پنج تا لابد ما نبینیم پا دراز کرده است روی داشبورد و دیده نشود ناخن‌های لاک سرمه‌ای زده‌اش. و وانتی که دخترک‌هایی نزدیک درش نشسته بودند و باد، دود اگزوز را می‌کوبید به صورتشان و آن‌ها به تشکر گیسو به باد می‌دادند و باد آن‌ها را به دست می‌گرفت و می‌رقصاند توی هوا. و دخترک‌ها می‌خندیدند و هر از گاهی لب‌هاشان غنچه می‌شد و شانه‌هاشان کمی تکان می‌خورد و صورتشان سرخ تر می‌گشت و آفتاب، اسپری تثبیت کننده‌ی رنگ را روی گونه‌هاشان می‌افشاند‌. و روی بینی و پیشانی‌شان. دخترک‌ها سرفه می‌زدند.
و ماشین ما که باد از پنجره‌هایش کُرکُر خودش را به داخل راه می‌داد و پره‌های گل سرخ را روی چادر دل‌آرام می‌مالید. و دل آرام که خواب بود و چادر مشکی‌اش گل‌دار شده بود و خودش بوی گل گرفته بود.

     و ما که داشتیم بوی گل می‌گرفتیم و قرار بود رنگ‌مان عوض شود.
رسیدیم. شب رسیدیم. خسته و کوفته. راه خانه گرفتیم و سمت خانه نرفتیم.
ما(من) یادمان رفت وقتی چند کیلومتر مانده به ورودی شهر تابلو‌ی جاده قدیم را می‌بینیم، اول دست روی سینه بگذاریم و زیر لب چیزهایی بگوییم و بعد از مسیر اصلی جدا شویم. یادمان رفت که وقتی شب از دور، چراغ سبز نوک کوه خضر یا گل‌دسته‌های جمکران را می‌بینیم، باید پیاده شویم و بغل جاده، جایی بنشینیم و خاک را ببوسیم. یادمان رفت که وقتی تا خانه‌ی اصلی دقیقه‌ای بیشتر فاصله نیست، پیاده شویم و هوا توی شش‌هامان بریزیم و بعد مدت‌ها وسط این کویر خوش آب‌وهوا نفسی تازه کنیم و جانی دوباره بگیریم.
یادمان رفت حالا که رسیده‌ایم باید اول به پابوس برویم و اذن دخول به شهر بگیریم. باید برویم و بعد دست بوسی، تشکر کنیم از اجازه‌ی دوباره نفس کشیدن. یادمان رفت...
خانم جان، نمی‌دانم (یعنی می‌دانم) حالا که چند روزی گذشته کمی دیر شده‌است یا نه. اما می‌خواهم خدمت برسم. نمی‌دانم از ورودی خیابان ارم وارد شوم یا کنار پل آهنچی. هرکدام که باشد، می‌آیم و گوشه‌ای از صحن را به طول و عرض دوتا زانوی توی بغل جاشده می‌گیرم. نمی‌دانم بعدش چه می‌شود. حرف زدن. گریه کردن. حرف با چاشنی اشک. حرف و چشم بسته. حرف و سر پایین. حرف و نگاه. اشک و نگاه. فقط نگاه‌. نگاه. نگاه. نگاه به درهای بسته‌‌. نگاه به فواره‌ی وسط حوض. نگاه به گنبد.
اصلا من همیشه جلوی شما دهانم بسته می‌شود، فقط زل می‌زنم به ضریح‌تان و بعد می‌روم. حساب، حساب دل است دیگر. شما نگفته می‌خوانی. نگفته می‌دانی. بس است این همه حرف...نه. نمی‌دانم. شاید هم کم است. شاید خیلی کم. شاید اگر بیشتر حرف بزنم، قد مسیر کوتاه تر شود و زجر کشیدن من هم کم‌تر. قبلاً گفته‌ام از رابطه‌ی حرف زدن و کم شدن درازای راه.
اما این دفعه، نگاه به ضریح که نمی‌شود. پس زل می‌زنم به گنبد. نگاه می‌کنم به طلای ناب گنبد و....
راستش اگر از شما به ما، فقط همان خوردن برق گنبدتان توی چشم‌مان برسد، ما را هفت آسمانی بس است. کاش آن برق منعکس خورشید از روی گنبد شما آن‌قدر محکم به عدسی چشم‌های ما بخورد تا کورمان کند. آن وقت هیچ نمی‌بینیم جز همان نور را. جز شما را. آن وقت نمی‌بینیم موهای گوجه‌ای زن سوار سانتافه را. یا لاک سرمه‌ای ناخن پای زن داخل چهارصد و پنج را.
نمی‌دانم، شاید تنبیه این چند روزه هم که به آن سه ماه اضافه شد اثر همان نگاه‌های توی جاده بود.

     آخ که جدایی چقدر سخت است. وقتی بودنِ کنار عزیزی را ولو برای ساعتی از دست بدی سخت‌تر هم می‌شود. وقتی سه ماه آزگار هرچه می‌خواهی این فاصله‌ها کم بشود و برگردی ولی نمی‌توانی، طاقت فرسا هم می‌شود.
ما را چه شده بود که قریب صد روز دور از خانه‌ی شما بودیم؟! کرونا که برای بقیه هم به اندازه‌ی ما خطرناک بود. نور چشمی‌هایتان را نگه داشتید و ما را فرستادید شهرمان. یعنی توی قم به اندازه‌ی ما جا پیدا نمی‌شد؟!...
چاره‌ای نیست. باید به خودم برگردم. باید خیلی چیزها را عوض کنم. باید برگردم و ببینم چه شد که روی آیه‌ی سوم سوره‌ی کافرون، مغزم قفل کرد؟! شاید من هم آن‌چه را که رسول می‌پرستد نمی‌پرستم که قریب صد روز گیر کرده‌ام توی خودم. صد این‌جا ایهام دارد. تعداد روز واقعی‌است. نماد کثرت است. باید برگردم به خودم تا ببینم چه شد که پشت در امام‌زاده سید جعفر(ع) یزد ماندم. آن چند نفر که بودند که زیر سایه‌ی ایوان نماز می‌خواندند؟ چه کرده بودند؟ هر چه بود و هرکس بودند، حتم برای باد کولر راه آن‌جا را نگرفته بودند.
     خانم جان من باید برگردم به خودم. کجا بهتر از همان‌جای همیشگی که با شما حرف می‌زدم و این روزها درهای بسته مجال درددل توی آن‌ مکان بی‌نظیر را از من گرفته‌اند؟ شاید هم این اثرات ناشکری و کم حرف زدن آن‌روزهایمان است که درها را به روی ما بسته‌اید. اما من پررو‌تر از این حرف‌هایم. می‌نشینم گوشه‌ای از صحن و هرطور که باشد آن‌قدر خودم را برایتان لوس می‌کنم تا گوشه‌ی چشم‌تان به من بی‌افتد. آن وقت کار تمام است. آن وقت هزار هزار تن بار کامیون انرژی دارم تا دوباره شروع کنم. پس همان‌ وقت است که پیشانی به سنگ‌های کف صحن می‌چسبانم تا شکر کنم خدارا. و سنگ‌ها لابد آن‌قدر داغ‌اند که مهر «برگشته» را با نشانه‌ای که پایینش با خط ریز نوشته آستان مقدس حضرت معصومه (س)، حک می‌کنند روی پیشانی‌ام و من می‌دوم دور صحن ها و توی خیابان‌های اطراف حرم و توی تمام قم، تا همه ببیند پیشانی‌ام را. تا همه ببینند آن خط ریز را.
اصلا بگذار ریا بشود. بگذار تا همه بفهمند که من دلم را به کی سپرده‌ام و  برای چه کسی داغ به پیشانی گذاشته‌ام. اصلا بگذار همه بفهمند داغ خوب است به پیشانی باشد نه به دل. داغ دل مثل همان حال صد روز من است. دل باید گرم باشد نه داغ. گرم باشد مثل هوای توی جاده. مثل بخار آب جوش فلاسک. مثل هوای قم. مثل دل دل‌آرام بعد از گرفتن گل. مثل دم شما.
دم شما گرم خانم جان.
    

       ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                       talabenevesht@

نظرات  (۱)

زیبا نوشتین :)

پاسخ:
ممنون از لطف شما...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی