روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

🌺🌺 ( ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ ) : 
     باید قدم بزنم. راه بروم. بدوم. باید فرار کنم. تا کی بنشینم و پا روی پا بی‌اندازم؟ تا کی بخوابم و خیره شوم به سقف؟ تا کی پلک‌هایم انگشت توی حلق چشم‌هایم فرو کند و چشم‌ها کثافات قی کنند؟ تا کی این کثافات تار به تار موهای خط‌ ریش را کنار بزنند و توی گوش‌ها بریزند؟
گوش که کثیف شود دیگر نمی‌شنوی، حرف توی کله‌ات نمی‌رود. خودتی و خودت. دیگری، وجود ندارد.
خودت که باشی فقط، تنهایی. امان از تنهایی که مثل موریانه می‌خورد انسان را، و تمامش می‌کند.
باید قدم زد. باید رفت زیر باران.
دیروز باران می‌بارید. نرم،نرم. بی صدا. صبح تا شب. دائم. انگار خیال توقف نداشت. رفتم زیر باران. خیابان به خیابان راه رفتم و فکر کردم. خودم به خودم می‌گفت فقط خودت. باران تند شد. باز هم رفتم. ساعت‌ها پیاده‌روی زیر باران و فکر. شهر را چرخیدم. مغازه‌ها بسته و خیابان‌ها خالی. محله به محله‌ را گشتم. کوچه به کوچه. به هر خانه که رسیدم کلون را کوبیدم. زنگ زدم. کلید آیفون ها را فشار دادم. صوتی، تصویری، همه را. کسی جواب نداد. من تنها بودم. خواب بودند. مرده بودند. از مرگ بعدأ می‌گویم. از پایان و شروع...
برگشتم خانه. باران می‌بارید. خشک بودم. خشک خشک. دست‌هایم ولی درد می‌کرد. بازوهایم بی‌حس شده بود. چتر داشتم. چتر سیاه بزرگ...
راهی نبود. چاره‌ای به ذهنم نمی‌رسید. توی اتاق هزاران بار با عقربه‌ها ساعت را دور زده بودم. روزها را. سال‌ها. صد هزار بار با سکوت حرف زده بودم. درددل گفته بودم. می‌فهمید  مرا، ولی خب زبان در دهان نداشت. اصلأ دهان نداشت. دو چشم بود و دو گوش. روز به روز رابطه مان عمیق تر می‌شد. از چشمان هم می‌خواندیم حرف دلمان را. چه می‌گویم؟ اصلا دل نداشت. فقط حرف می‌زد. بی زبان، با چشم‌. اصلأ دهان نداشت.
چاره‌ای نیست، باید رفت زیر باران.
زیر یک باران درست و حسابی. نه این بارانی‌ که روی شهر می‌بارد. شهری که هوایش پر شده‌است از بخار سیاه. بخار سیاه بیرون آمده از دماغ و دهان آدم‌هایش. آدم‌هایی که شبانه‌روزشان داد و هوار تو خالی پر از سیاهی است. آدم‌هایی که صبح تا شب‌شان صدای نکره‌ی خروپف‌شان به هوا بلند است. به هوا.
باید زیر باران قدم بزنم. اما نه باران شهر. شهری که هوایش پر است از بوی گند لاشه‌ی مرده‌گانش. این باران توان شستن ندارد. خودش را فروخته‌است. شده‌است همان هوای سیاه بوگندو. فرقش در ماهیتش است. سیال است. راه می‌رود و به همه‌ جای زندگی مردم سرک می‌کشد. دست خودش نیست،سیاه شده‌است. سیاه شده‌است که کله کج می‌کند توی سوراخ سمبه‌ی خانه‌ها تا سر لخت و بدن نیم عریان نوامیس ملت را ببیند. این باران بی‌فایده است شستن ازش نمی‌آید. تجربه‌ی دیروز می‌گوید. دیروز...دیروز... مانده‌ام. سیاهی را یادم نیست. بوی گند توی دماغم نمانده است. شاید هم بویی به آن نخورده تا بماند.
 باران، سیاه و زرد و خاکستری ندارد. کارش شستن است. به قاعده‌ی یک مشت هم که ببارد دل را سفید می‌کند. فکر می‌کنم. یک صد هزارم دیروز. سیاهی یادم می‌آید. چتر بزرگ سیاه. چتر. همان که خسته می‌کند دست را. همان که خسته می‌کند آدم را. به‌اندازه‌ی ارزنی از تفکرات دیروز می‌اندیشم. سیاهی یادم می‌آید. چتر سیاه بزرگ. خیلی بزرگ. به قاعده‌ی سایه انداختن روی یک خانه‌ی کلنگی. روی یک آپارتمان نقلی. روی یک ویلا. روی یک آپارتمان بزرگ‌تر. روی یک برج. روی هزار برج. از کجا معلوم، شاید این چترها نماد غیرت‌اند. غیرت مردان خانه‌ها. تا باران کله کج نکند توی هر سوراخ سمبه‌‌ای و سر راهش چشم چرانی‌اش گل نکند. نه؛ این‌ها بهانه‌ است. کدام غیرت؟ انسان غیور سرش بالاست و نگاهش به همه‌جا. انسان غیور قرار ندارد. توی خواب هم بیدار است. همه‌اش زندگی‌ست.
شاید تقصیر باران است با این سربه هوا بودنش. شاید مقصر چتر باشد و شایدتر  هم خود من. خود ما. ما...
باید بروم زیر باران قدم بزنم تا شسته شوم. تا هی خودم را به خودم تلقین نکنم. تا با زمزمه‌هایم قلب یخ‌زده‌ی مشکی پژمرده‌ام را تسخیر نکنم. تا بیرون بیاورمم از این تنهایی و فسردگی. تا بیرون بیاورمم از این فشردگی. تنهایی و دل‌ندادگی خمم کرده. نشانده روی زمین. پخش کرده کف آسفالت و با پوتین‌سنگینش فشار می‌آورد به قفسه‌ی سینه‌ام. فشار له می‌کند آدم را. بی تاب می‌کند من را. آخ تنهایی. آخ تنهایی تاریک.
باید قدم بزنم. راه بروم. بدوم. فرار کنم. باید زیر باران بروم و بکَنم این دوده‌ها را از خودم. بس است این همه رخوتی که پرچ شده توی سینه‌ام. کفایت می‌کند این همه زغال‌نگاری هایی که کشیده‌ام و کشیده‌اند روی دیواره‌ی دلم. باید فرار کنم از تیرگی به روشنایی. از تنهایی به تنهایی.

   هواشناسی، آسمان فردا را پر از ابرهای بارانی پیش‌بینی کرد. می‌گفت فردا باران شدیدی می‌بارد. می‌گفت فرداها آسمان بارانی است.
تا فردا(ها) فرصت زیادی نمانده. باید کوله جمع کنم و بروم. چاره چیست؟ من راهی جز زیر باران رفتن ندارم. کوله چرا؟ رفتن چرا؟
چون که می‌ترسم، می‌ترسم از آدم‌هایی که بیایند و حین قدم زدنم چتر دستم بدهند و من هم وسط رودربایستی چترشان را قبول کنم. تازه اگر نگویند بیا با هم زیر چتر راه برویم، می‌ایستند و نگاه می‌کنند که آیا از هدیه‌شان استفاده می‌کنم یا نه...
باید بروم. باید بدوم. اصلش الان است. موقع فرار و رفتن و شسته شدن و پناه گرفتن. موقع تنها شدن و زاری. الان است موقع نفس گرفتن و نفس شکستن.
چاره‌اش بیابان است. فردا باید بروم. باید بروم بیابان‌. بروم سمت بیابانی که کنارش کوه باشد و از آن‌جا راه بکشم سمت صخره‌ها. باید کوله‌ام را جمع کنم. چتر را بگذارم توی کوله با یک کتاب. آب و خاک و سنگ هم که به اندازه‌ی همه‌ی عالم پیدا می‌شود.
فردا که بشود و به بیابان برسم، کوله به دوش راه می‌افتم روی سنگ‌ها و ریگ‌ها. پا روی خارها می‌گذارم و می‌دوم. می‌دوم تا پای کوه. لابد باران هم می‌بارد و من چترم را هم می‌برم. چترم را توی کوله‌ام می‌گذارم و باران که محکم به سروکله‌ام خورد و حسابی کلافه شدم، دست توی کوله می‌کنم و چتر را لمس می‌کنم. لابد چقدر آن لحظه چتر را دوستش دارم و به آن احتیاج. حاضرم هرچه دارم بدهم و از دنیا فقط همان را داشته باشم. ولی من چتر را فقط لمس خواهم کرد. هزار بار، شاید هم صد هزار بار و شاید بیشتر. همه‌ی وقت آن را می‌خوانم و می‌خواهم، ولی درش نمی‌آورم. آخ چه می‌شود که من بتوانم چتر سیاه را توی کوله نگه دارم. چه می‌شود هر بار به جای چتر کتاب را به دست بگیرم و از کوله پشتی‌ام بیرون بکشم.
 اگر بتوانم، آن وقت برای دست مریزاد به خودم جایزه می‌دهم. جایزه؟ یک کلمه. یک جمله. یک حرف به خودم. به خودم می‌گویم: نه فقط خودت.
آن وقت دست توی کوله می‌کنم. دستم به چتر نمی‌خورد. یا شاید می‌خورد و من حسش نمی‌کنم. انگار چتری وجود ندارد.
بعد کتاب را با خیال راحت و بی هیچ خوف و حزنی دست می‌گیرم و از کوله بیرون می‌کشم. بازش می‌کنم. چه نوشته؟ «نه فقط خودت».
بعد شروع می‌کنم به دویدن. کفش‌هایم را در می‌آورم و می‌دوم. کتاب را به دست می‌گیرم و کوله را وسط راه می‌اندازم و می‌دوم. می‌دوم تا پای کوه. می‌روم تا بالای کوه‌. می‌روم نوک قله. می‌ایستم و  ‌کتاب را گاز می‌زنم تا تمامش را ببلعم. دست ها را از دوطرف کاملاً باز می‌کنم‌. صورتم را سمت آسمان می‌گیرم. چشمانم را می‌بندم و دهان را به پهنا تا آن‌جا که می‌شود باز می‌کنم. آبی از چشمانم می‌جوشد و از زیر پلک‌های بسته بیرون می‌زند و راه می‌کشد به دهانم. شیرین است. از عسل شیرین‌تر. اصلأ مگر از عسل شیرین‌تر هم داریم؟ داریم.
باران هم دهانم را پر می‌کند و من همه‌ی ترکیب اشک و باران را فرو می‌برم.
انگار که فشردگی پوتین برداشته شده باشد و فسردگی تنهایی هم. آن وقت دوده‌های سیاه است که از بالای کوه، با آب باران میان سنگ و صخره راه باز می‌کند و پایین می‌رود. و من بالا می‌روم. دیگر به اختیار خودم نیستم. انگار نیروی جاذبه از زمین به آسمان نقل مکان کرده باشد. و من فرار می‌کنم. نه با قدم زدن و دویدن. با پرواز.
فرار می‌کنم. از تنهایی به تنهایی. از خودم به خودم. از خودم به خودش. از خودش به خودش. آن‌قدر بالا می‌روم تا خودم بخواهم. تا خودش بخواهد.
یادم باشد وسط پرواز دلم برای چتر سیاه بزرگم تنگ نشود.
        ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید           talabenevesht@

🌺🌺 ( ۲۲ خرداد ۱۳۹۹ ):

داستان به ما هو داسسستتتتتاااااانننننن...👌👌


با ترجمه مرحوم نجف بخوانید.

    

ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                     talabenevesht@

🌺🌺 (وسطای خرداد ۹۹ ):

     جدا شدن از گرمای رخت‌خواب توی گرگ و میش سخت است. اما ما بلند شدیم. چمدان بسته شده و کتاب‌های خوانده و نخوانده‌ را توی صندوق عقب ماشین جا دادم. دل‌آرام، آب جوش که توی فلاسک می‌ریخت بخار توی بینی‌اش می‌خورد و سرفه‌اش می گرفت. فلاسک و استکان و تخمه و قند و ماسک و دستکش را توی سبد کرِم چید و توی ماشین جلوی پایش گذاشت.
 از زیر قرآن ردمان کردند و بعد از سه ماه دست از دل برداشتند و بوسیدنمان و راهی‌مان کردند. و التماس دعا داشتند. جدایی سخت است. اگر نبود، دم رفتنمان  چشمانشان خیس نمی‌شد.
راه افتادیم. قرآن خواندیم برای سلامتی سفرمان. فیلم گرفتیم از قرآن خواندنمان و من سعی می‌کردم دل‌نشین بخوانم تا توی فیلم خوب بیفتد. آیات را فراموش کردم و فیلم خراب شد. به آیه سوم سوره‌ی کافرون که رسیدم مغزم فرمان نداد و زبان توی دهانم نچرخید.
جدا شدیم از شهرمان. خودمان را ول کردیم توی جاده‌هایی که زیر ظل آفتاب قدشان دراز‌تر می‌شد. سراغ حرف زدن رفتیم و نفهمیدیم از گذشت راه، از گرمای هوا، از کم شدن طول جاده. سکوت که می‌کردیم هوا گرم‌تر می‌شد و آسفالت‌ها منبسط‌تر.
ظهر بود. گفتیم برویم توی شهری و زیر باد کولر امام‌زاده‌ای نمازمان را بخوانیم. آن هم اول وقت. گشتیم و پرسیدیم تا پیدا کنیم محل اقامت مرد خدا را. چه برکتی داشت همین‌ نیت نصف و نیمه‌مان. ظهر جمعه‌ای که همه‌ی مغازه‌ها بسته بود، گل‌فروشی‌ای سر راهمان خودش را نشان داد و افتاد توی سرم که نگه دارم. یک شاخه گل رز ناقابل دل‌آرام را گرفتم و انداختم توی دامنش‌. ثانیه‌ها و دقایقی بود که دهانش باز بود و ذوق می‌ریخت توی قلبش و پمپاژ می‌شد توی چشم‌ها و لب‌هایش. و البته زبانش. و من خودم را سفت چسبانده بودم به صندلی تا بادِ کیفور شدن، من را از پنجره ماشین پرت نکند توی آسمان.
امام‌زاده را پیدا کردیم. درها بسته بود. چند نفری داخل ایوان برای خودشان دل داده بودند به خداشان. ما را راه ندادند و رفتیم.
ظهرتر که اسمش عصر باشد، کج کردیم توی روستایی. تک درختی پیدا کردیم کنار دیواری خشت و گلی. کنار ماشین نشستیم زیر سایه‌ی درخت و همان‌طور که گرمای لنت‌ها توی کله‌مان می‌خورد، ماست موسیر می‌ریختیم  روی عدس پلو و می‌خوردیم. بعد ناهار، همان‌جا سر روی پاهای دل‌آرام گذاشتم تا کمی شانه راست کنم. نگاهم خورد به شاخه‌های درخت که فلش شده بودند و چیزی را نشان می‌دادند. ردشان را گرفتم. رسیدم وسط سقف آسمان‌. ماه‌ی توی آن ظهرتر، وسط آسمان یک سوم‌ش مانده بود. داغی هوا آبش می‌کرد و می‌ریختش توی توپ پلاستیکی سفید و بنفشی که آن‌طرف‌‌تر وسط دروازه‌ی آجری داشت تبدیل به توپی دولایه می‌شد.
عصرتر شده بود و هوا هم‌چنان گرم. آن‌قدر گرم که ماشین‌ها شیشه بالا داده و با کولر روشن از کنارمان می‌رفتند. آن‌قدر گرم‌تر که باد کولر زلف زن‌های ماشین‌ها را تکان می‌داد. و زنی با کش موی پسته‌ای، موهایش را گوجه‌ای بسته بود تا باد کولر سانتافه تکانشان ندهد. و زنی که توی زانتیا موهای زغالی‌اش را ول کرده بود روی شانه‌ها و سینه فرو کرده بود به دهان نوزادش. و زنی که روسری زرشکی‌اش را پرده کرده بود به شیشه‌ی بغل چهارصد و پنج تا لابد ما نبینیم پا دراز کرده است روی داشبورد و دیده نشود ناخن‌های لاک سرمه‌ای زده‌اش. و وانتی که دخترک‌هایی نزدیک درش نشسته بودند و باد، دود اگزوز را می‌کوبید به صورتشان و آن‌ها به تشکر گیسو به باد می‌دادند و باد آن‌ها را به دست می‌گرفت و می‌رقصاند توی هوا. و دخترک‌ها می‌خندیدند و هر از گاهی لب‌هاشان غنچه می‌شد و شانه‌هاشان کمی تکان می‌خورد و صورتشان سرخ تر می‌گشت و آفتاب، اسپری تثبیت کننده‌ی رنگ را روی گونه‌هاشان می‌افشاند‌. و روی بینی و پیشانی‌شان. دخترک‌ها سرفه می‌زدند.
و ماشین ما که باد از پنجره‌هایش کُرکُر خودش را به داخل راه می‌داد و پره‌های گل سرخ را روی چادر دل‌آرام می‌مالید. و دل آرام که خواب بود و چادر مشکی‌اش گل‌دار شده بود و خودش بوی گل گرفته بود.

     و ما که داشتیم بوی گل می‌گرفتیم و قرار بود رنگ‌مان عوض شود.
رسیدیم. شب رسیدیم. خسته و کوفته. راه خانه گرفتیم و سمت خانه نرفتیم.
ما(من) یادمان رفت وقتی چند کیلومتر مانده به ورودی شهر تابلو‌ی جاده قدیم را می‌بینیم، اول دست روی سینه بگذاریم و زیر لب چیزهایی بگوییم و بعد از مسیر اصلی جدا شویم. یادمان رفت که وقتی شب از دور، چراغ سبز نوک کوه خضر یا گل‌دسته‌های جمکران را می‌بینیم، باید پیاده شویم و بغل جاده، جایی بنشینیم و خاک را ببوسیم. یادمان رفت که وقتی تا خانه‌ی اصلی دقیقه‌ای بیشتر فاصله نیست، پیاده شویم و هوا توی شش‌هامان بریزیم و بعد مدت‌ها وسط این کویر خوش آب‌وهوا نفسی تازه کنیم و جانی دوباره بگیریم.
یادمان رفت حالا که رسیده‌ایم باید اول به پابوس برویم و اذن دخول به شهر بگیریم. باید برویم و بعد دست بوسی، تشکر کنیم از اجازه‌ی دوباره نفس کشیدن. یادمان رفت...
خانم جان، نمی‌دانم (یعنی می‌دانم) حالا که چند روزی گذشته کمی دیر شده‌است یا نه. اما می‌خواهم خدمت برسم. نمی‌دانم از ورودی خیابان ارم وارد شوم یا کنار پل آهنچی. هرکدام که باشد، می‌آیم و گوشه‌ای از صحن را به طول و عرض دوتا زانوی توی بغل جاشده می‌گیرم. نمی‌دانم بعدش چه می‌شود. حرف زدن. گریه کردن. حرف با چاشنی اشک. حرف و چشم بسته. حرف و سر پایین. حرف و نگاه. اشک و نگاه. فقط نگاه‌. نگاه. نگاه. نگاه به درهای بسته‌‌. نگاه به فواره‌ی وسط حوض. نگاه به گنبد.
اصلا من همیشه جلوی شما دهانم بسته می‌شود، فقط زل می‌زنم به ضریح‌تان و بعد می‌روم. حساب، حساب دل است دیگر. شما نگفته می‌خوانی. نگفته می‌دانی. بس است این همه حرف...نه. نمی‌دانم. شاید هم کم است. شاید خیلی کم. شاید اگر بیشتر حرف بزنم، قد مسیر کوتاه تر شود و زجر کشیدن من هم کم‌تر. قبلاً گفته‌ام از رابطه‌ی حرف زدن و کم شدن درازای راه.
اما این دفعه، نگاه به ضریح که نمی‌شود. پس زل می‌زنم به گنبد. نگاه می‌کنم به طلای ناب گنبد و....
راستش اگر از شما به ما، فقط همان خوردن برق گنبدتان توی چشم‌مان برسد، ما را هفت آسمانی بس است. کاش آن برق منعکس خورشید از روی گنبد شما آن‌قدر محکم به عدسی چشم‌های ما بخورد تا کورمان کند. آن وقت هیچ نمی‌بینیم جز همان نور را. جز شما را. آن وقت نمی‌بینیم موهای گوجه‌ای زن سوار سانتافه را. یا لاک سرمه‌ای ناخن پای زن داخل چهارصد و پنج را.
نمی‌دانم، شاید تنبیه این چند روزه هم که به آن سه ماه اضافه شد اثر همان نگاه‌های توی جاده بود.

     آخ که جدایی چقدر سخت است. وقتی بودنِ کنار عزیزی را ولو برای ساعتی از دست بدی سخت‌تر هم می‌شود. وقتی سه ماه آزگار هرچه می‌خواهی این فاصله‌ها کم بشود و برگردی ولی نمی‌توانی، طاقت فرسا هم می‌شود.
ما را چه شده بود که قریب صد روز دور از خانه‌ی شما بودیم؟! کرونا که برای بقیه هم به اندازه‌ی ما خطرناک بود. نور چشمی‌هایتان را نگه داشتید و ما را فرستادید شهرمان. یعنی توی قم به اندازه‌ی ما جا پیدا نمی‌شد؟!...
چاره‌ای نیست. باید به خودم برگردم. باید خیلی چیزها را عوض کنم. باید برگردم و ببینم چه شد که روی آیه‌ی سوم سوره‌ی کافرون، مغزم قفل کرد؟! شاید من هم آن‌چه را که رسول می‌پرستد نمی‌پرستم که قریب صد روز گیر کرده‌ام توی خودم. صد این‌جا ایهام دارد. تعداد روز واقعی‌است. نماد کثرت است. باید برگردم به خودم تا ببینم چه شد که پشت در امام‌زاده سید جعفر(ع) یزد ماندم. آن چند نفر که بودند که زیر سایه‌ی ایوان نماز می‌خواندند؟ چه کرده بودند؟ هر چه بود و هرکس بودند، حتم برای باد کولر راه آن‌جا را نگرفته بودند.
     خانم جان من باید برگردم به خودم. کجا بهتر از همان‌جای همیشگی که با شما حرف می‌زدم و این روزها درهای بسته مجال درددل توی آن‌ مکان بی‌نظیر را از من گرفته‌اند؟ شاید هم این اثرات ناشکری و کم حرف زدن آن‌روزهایمان است که درها را به روی ما بسته‌اید. اما من پررو‌تر از این حرف‌هایم. می‌نشینم گوشه‌ای از صحن و هرطور که باشد آن‌قدر خودم را برایتان لوس می‌کنم تا گوشه‌ی چشم‌تان به من بی‌افتد. آن وقت کار تمام است. آن وقت هزار هزار تن بار کامیون انرژی دارم تا دوباره شروع کنم. پس همان‌ وقت است که پیشانی به سنگ‌های کف صحن می‌چسبانم تا شکر کنم خدارا. و سنگ‌ها لابد آن‌قدر داغ‌اند که مهر «برگشته» را با نشانه‌ای که پایینش با خط ریز نوشته آستان مقدس حضرت معصومه (س)، حک می‌کنند روی پیشانی‌ام و من می‌دوم دور صحن ها و توی خیابان‌های اطراف حرم و توی تمام قم، تا همه ببیند پیشانی‌ام را. تا همه ببینند آن خط ریز را.
اصلا بگذار ریا بشود. بگذار تا همه بفهمند که من دلم را به کی سپرده‌ام و  برای چه کسی داغ به پیشانی گذاشته‌ام. اصلا بگذار همه بفهمند داغ خوب است به پیشانی باشد نه به دل. داغ دل مثل همان حال صد روز من است. دل باید گرم باشد نه داغ. گرم باشد مثل هوای توی جاده. مثل بخار آب جوش فلاسک. مثل هوای قم. مثل دل دل‌آرام بعد از گرفتن گل. مثل دم شما.
دم شما گرم خانم جان.
    

       ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                       talabenevesht@

🌺( ۴ خرداد ۱۳۹۹ ) :

نمی‌گویم فوق‌العاده و بی نقص...
نمی‌گویم بی نظیر و جذاب...
نمی‌گویم رمان و داستان یعنی این...
فقط می‌گویم شاید بد نباشد یک‌بار بخوانیدش...یا شایدتر، خوب است حداقل یک بار خوانده شود... نه به خاطر داستان پردازی و هنرمندی نویسنده. بلکه فقط برای خود خودش...
#مصطفی_مستور
#روی_ماه_خداوند_را_ببوس

         ما  را در پیام‌سان ایتا دنبال کنید                                   talabenevesht@

🌺( ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۹ ) :
اگر می‌خواهید با یک قلم روان و بدون دک و پز اضافه، داستانی جذاب و تأثیرگذار خلق کنید، عزاداران بیل را بخوانید...
گرچه به نظرم باید چشمانتان را بر روی سیاهی‌هایی که نویسنده پاشیده است روی سر مردم و روستا، ببندید تا شما هم گرفتارشان نشوید...
#عزاداران_بیل
#غلام_حسین_ساعدی

       ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                                   talabenevesht@