روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

روزگار نوشت‌های یک طلبه

گاهی چیزهایی معمولی می‌نویسم...

۳ مطلب با موضوع «📜 روزگار آن‌ها» ثبت شده است

🌺🌺 (۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ ):

    آدم‌ها بزرگ می شوند‌. بالاخره می‌رسد روزی که آینه بیرون آمدن چرک و پشت بندش خون از جوش‌های سر سیاه بالغ شدنشان را نشان بدهد. آینه نشان بدهد خط‌های هم شکل جای ناخن‌ها را دو طرف جوش‌ها.
آدم ها بزرگ می‌شوند... می‌دود خیال‌ها توی سرشان و هوس‌ها توی دل‌شان. رگ‌ غیرت‌شان ورم می‌کند و شهوت پاپیچ‌شان می‌شود تا نگاه‌شان را...
بالاخره آدم‌ها می‌رسند به روزهایی که توی خانه‌ بنشینند و نگاه از صفحه‌ی آیفون برندارند. روزهایی که ظهر‌ها وقتی پدرشان خواب‌ است، گوشی‌اش را از بی‌صدا بردارند تا بلکه زنگی بخورد و آدم بزرگ‌تری آن طرف خط، قرار مهمانی بخواهد. قرار مهمانی‌ای با‌گل، با شیرینی...
آدم‌ها بزرگ می‌شوند چون که پای‌شان روی موتور به زمین می‌رسد و توی ماشین می‌توانند کلاچ را تا ته بگیرند.
آدم‌ها بزرگ می‌شوند که بالاجبار موهای سرشان را از ته می‌زنند و لباس پلنگی می‌پوشند ‌و پوتین می‌چسبانند.
لابد بزرگ شده‌اند که عکس با مانتو پلنگی دختر دایی‌شان را توی اینستا پخش می‌کنند. بزرگ شده‌اند که چادر مشکی‌شان قد چادر مادرشان شده‌ و با چادر نماز گل‌دار آن‌ها رکوع و سجده می‌روند.
بزرگ‌تر شده‌اند که دل‌شان دامن چین‌دار زرشکی روی ساپورت می‌خواهد و اینکه با آن برقصند توی عروسی دخترخاله‌شان.
حتماً بزرگ ‌شده‌اند که شب‌ها می‌روند توی مسجد و هیئت و می‌نشینند زیر قرآن و شیون می‌کنند که نگاه به آن دختره غلط بود و رقص توی عروسی دخترخاله خطا... لابد بزرگ‌تر شده‌اند که وسط زاری‌شان، آب چشمشان راه باز می‌کند از لابه‌لای موهای صورت‌شان و سُر می‌خورد روی کرم ها و پودرهایی که به خودشان مالیده‌اند.
حالا این آدم‌ها حسابی قد کشیده‌اند و کله‌شان بوی خورش‌های خوش‌مزه‌ی مامان‌پزشان را نمی‌دهد.
می‌روند توی خانه‌ی مردم و صاف نگاه می‌کنند توی صورت مرد خانه و با سرکشی می‌گویند: دخترتان را می‌خواهم...
این‌ها بزرگی‌شان را به رخ می‌کشند که بزرگ‌ترها برای‌شان نمک روی اسپند می‌ریزند و دور سرشان می‌چرخانند. اصلاً چه به رخ بکشند و چه نکشند، بچه‌ها دورشان می‌گردند و خودشان را به کت‌وشلوار نوشان و لباس ‌راسته‌ی تور پرچین بلند سفید بی‌آستین و یقه‌شان می‌مالند.
آدم‌ها خیلی بزرگ شده‌اند که دلشان هوس شانه‌ای می‌کند تا چانه رویش بگذارند یا چانه رویش بیاید تا باهم کلیپ تماشا کنند و جوک بخوانند... و بخندند. خنده‌های از ته دلی که گوش‌ها را کر کند.
لابد دلشان حسابی بزرگ‌ شده است که دوست دارند روی سینه‌ای سر بگذارند و یا روی سینه‌ای سر گذاشته شود و موهایی توی دماغ‌شان برود و برق‌ها را خاموش کنند و توی سینمای کوچک‌شان فیلم تماشا کنند.
آدم‌هایی شده‌اند که دل‌شان غنج می‌رود تا نمک و فلفل غذا را کم و زیاد کنند و بی‌تاب غذایی‌اند که نمک و فلفل به‌اندازه‌اش خستگی از تن در کند و شکم‌شان را سیر.
بزرگ‌اند که لباس نو به تن می‌کنند و دور می‌چرخند تا به چشم بیایند و نگاه می‌کنند و کیفور می‌شوند.
بزرگ و بزرگ‌تر شده‌اند که بچه‌شان را توی خیابان یک ساعت روی دست می‌خوابانند و کمرشان چوب خشکی می‌شود و همان بچه سینه‌شان را گاز می‌گیرد و آن‌ها که درد تا مغز استخوان‌شان رفته‌است، او را فقط می‌بوسند.
آدم بزرگ‌ها حسادت برانگیزند چون  بزرگ‌اند. چون حالی‌شان است و راه‌ گلیم از آب بیرون کشیدن را بلدند...
 آدم‌ بزرگ هایی که شاید خودشان حسود باشند و انگشت حسرت زیر دندان‌های جلو دهانشان حسابی خورده شده باشد.
آدم بزرگ‌ها...

    ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید                         talabenevesht@

🌺 ( پنجم ماه رمضان ):

کار هر سال‌مان شده بود. از بچگی عادت کرده‌ بودیم. ماه رمضان که شروع می‌شد، روز می‌شمردیم. هر روز یک انگشت. از مادرمان یاد گرفته بودیم روز اول ماه دستمان را باز کنیم، روزی یک انگشت را می‌بستیم و یک دستمان که مشت شد یعنی وقتش رسیده.
وقتش رسیده بود که ظهر بعد نماز مامان سر سجاده نیم جزءش را با « ‌مَّا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ.....» تمام می‌کرد و بابا می‌رساندمان خانه‌ی باباجان.
ننجان هرکداممان را می‌گرفت ماچ می‌کرد و ما وسط قربان صدقه رفتنش، نفسمان را حبس می‌کردیم تا بوی بد دهانش تا ته حلقمان نرود.
باباجان با آجر و بلوک اجاق درست کرده بود. آتش، سروصدای هیزم‌ها را درآورده بود. ما بچه‌ها هم آتش خودمان را می‌سوزاندیم. مقوا توی اجاق می‌انداختیم. پا وسط جعبه‌های چوبی میوه می‌زدیم و خوردشان می‌کردیم. گوشمان بدهکار حرف بزرگ‌ترها نبود. نمی‌شندیم حرص خوردنشان را و نمی‌دیدیم اخم و تَخم‌شان را. برای خودمان چوب درخت انگور می‌گیراندیم و مثلا سیگار می‌کشیدیم. به افطار نرسیده یکی دستش سوخته بود. یکی میخ جعبه توی پایش رفته بود. یکی لباسش با جرقه‌های آتش سوراخ شده بود و البته همه‌مان بوی دود گرفته بودیم.
باباجان کیسه‌ی برنج نیم‌دانه را می‌آورد. دیگ را روی اجاق می‌گذاشت و از آب پرش می‌کرد. بسم‌الله‌ش را می‌گفت و می‌رفت. مامان و خاله‌ها و زن‌دایی‌ها، نیم دانه‌ها را توی آب می‌ریختند و بعد از پختشان شکر اضافه می‌کردند.
باباجان می‌گفت شله‌زرد به زعفرونشه و مزه‌ش. اجازه نمی‌داد به غیر از ننجان کسی زعفران دم کرده و هل و گلاب بریزد. می‌گفت شله‌زردی که به دست بتول مزه‌دار نشه و رنگ نگیره، شله زرد نیست.  
شله‌زرد آماده که می‌شد، باباجان کنار دیگ آیةالکرسی می‌خواند. صلوات چاق می‌کرد و با دعاهایش از بقیه آمین می‌گرفت. برای بزرگ‌ترها نفری یک کاسه و برای ما بچه‌ها پیاله‌ای پر می‌کرد و بقیه‌اش را پخش می‌کرد بین همسایه‌ها. می‌برد در خانه‌ی ندارها.
افطار، همه توی اتاق بزرگه، دور تا دور سفره‌ی چند متری صورتی و خاکستری می‌نشستیم.
زن‌ها کاسه‌ای که اسم شوهرشان با دارچین رویش نوشته شده بود، دستشان می‌دادند. روی کاسه‌ی شله زرد بابا، تمامش شده بود دارچین غلام‌حسین.
بابا از غلامش شروع می‌کرد به خوردن. سیر می‌شد و حسینش دست نخورده می‌ماند.
ما بچه‌ها پیاله‌مان تمام می‌شد، روی زانو قد می‌کشیدیم وسط سفره و زلوبیا و بامیه‌ها را دوتا دوتا برمی‌داشتیم. پدر و مادرمان لب‌‌ به دندان می‌گرفتند و ما نمی‌دیدیم. بعد خوردن هم هزار بار انگشت‌های چسبناک‌مان را لیس‌ می‌زدیم.
شام آن‌شب همیشه زیاد می‌آمد. ننجان می‌گفت برکتش از دعای ندارهاست. غذاها را تقسیم می‌کرد و سهم سحری هرکس را می‌داد.
آن‌شب ولی، یک بدی هم داشت. تمام می‌شد. تمام می‌شد، با دل‌های آرام و یک رنگ شده‌ی همه‌مان. با نگاه پر از رضایت باباجان و ننجان. تمام می‌شد اما آخرش انتظار، دوباره قشنگش می‌کرد. انتظار کشیدن کوچک و بزرگ برای پنجم ماه رمضان سال بعد.
 

ما را در پیام‌رسان ایتا دنبال کنید:            talabenevesht@

⏮ ( ۲۳ اسفند ۱۳۹۸ ):
     شب ها فوبیا داری که نکند زیر بالش و پشت پشتی جهیزیه‌ی مامان جانوری قرار گرفته باشد. آرام. بی آزار. همه جا را وارسی می‌کنی. زیر پیراهنی‌ات را توی شلوار می کنی تا مارمولک توی لباست نرود. تا نخزد و سر توی سوراخ نافت بکند. تا بالاتر نرود و وسط موهای زیر بغلت اسیر شود و احتمالاً خفه. اگر می شد موقع خواب دور پاچه های شلوارت را می بستی تا راه نفوذ بسته شود، تا نرود چیزکی بالا و آن جایت را نیش بزند. جوراب پا می‌زدی تا گاز نزند انگشت هایت را. می خوابی. ناآرام. هرشب.
 این ها شاید بخورد به ترس خواهرت که خانه را بسیج می کرد تا مارمولک در حال فرار را تیرباران کنند. یا بخورد به مادرت که همه‌ی مبل و پتوها را به هم می ریخت تا بکشد آن چه که قرار را از ذهنش گرفته و روانش را پریشان ساخته...اما تو این ها را می‌زنی به قبل تر. به گذشته. آن وقت‌ها که تابستان، باباجان گلیم راه راه زرد و آبی را پهن می کرد روی حیاط بزرگ خانه‌اش. همان شب ها که باد، بوی غنچه‌های باز و بسته‌ی خوشه‌های نسترن را از باغچه می‌آورد و به سر و صورتت می‌کشید. باباجان را می‌دیدی که یک‌دفعه بلند می‌شد و بدون حرف و صدا، نردبان چوبی را می‌برد بغل دیوار. لنگه‌ی دمپایی پلاستیکی‌ دوخته شده‌اش را در می‌آورد و زیر مهتابی، می کوبید به دیوار کاهگلی. خاک دیوار می‌خورد توی صورتش. مارمولکی از آن بالا می افتاد روی زمین. برعکس. با شکمی یک دست سفید. امان از زمانی که دمش هم جدا می‌شد. باباجان می‌افتاد دنبال چیزکی که شدید می‌جنبید و می گفتند اگر به حال خودش بگذاریم، مار می‌شود.
گاهی یک موجود خزنده دلتنگت می‌کند. دلتنگ آن شب‌ها که ستاره‌ها مدام از آن بالا به تو چشمک می‌زدند. آن‌ شب‌ها که پتوی روی گلیم، جای اعیانی حیاط خانه‌ی باباجان بود. جای نشستن صاحب‌خانه، دایی، بابا.