⏮ ( ۲۳ اسفند ۱۳۹۸ ):
شب ها فوبیا داری که نکند زیر بالش و پشت پشتی جهیزیهی مامان جانوری قرار گرفته باشد. آرام. بی آزار. همه جا را وارسی میکنی. زیر پیراهنیات را توی شلوار می کنی تا مارمولک توی لباست نرود. تا نخزد و سر توی سوراخ نافت بکند. تا بالاتر نرود و وسط موهای زیر بغلت اسیر شود و احتمالاً خفه. اگر می شد موقع خواب دور پاچه های شلوارت را می بستی تا راه نفوذ بسته شود، تا نرود چیزکی بالا و آن جایت را نیش بزند. جوراب پا میزدی تا گاز نزند انگشت هایت را. می خوابی. ناآرام. هرشب.
این ها شاید بخورد به ترس خواهرت که خانه را بسیج می کرد تا مارمولک در حال فرار را تیرباران کنند. یا بخورد به مادرت که همهی مبل و پتوها را به هم می ریخت تا بکشد آن چه که قرار را از ذهنش گرفته و روانش را پریشان ساخته...اما تو این ها را میزنی به قبل تر. به گذشته. آن وقتها که تابستان، باباجان گلیم راه راه زرد و آبی را پهن می کرد روی حیاط بزرگ خانهاش. همان شب ها که باد، بوی غنچههای باز و بستهی خوشههای نسترن را از باغچه میآورد و به سر و صورتت میکشید. باباجان را میدیدی که یکدفعه بلند میشد و بدون حرف و صدا، نردبان چوبی را میبرد بغل دیوار. لنگهی دمپایی پلاستیکی دوخته شدهاش را در میآورد و زیر مهتابی، می کوبید به دیوار کاهگلی. خاک دیوار میخورد توی صورتش. مارمولکی از آن بالا می افتاد روی زمین. برعکس. با شکمی یک دست سفید. امان از زمانی که دمش هم جدا میشد. باباجان میافتاد دنبال چیزکی که شدید میجنبید و می گفتند اگر به حال خودش بگذاریم، مار میشود.
گاهی یک موجود خزنده دلتنگت میکند. دلتنگ آن شبها که ستارهها مدام از آن بالا به تو چشمک میزدند. آن شبها که پتوی روی گلیم، جای اعیانی حیاط خانهی باباجان بود. جای نشستن صاحبخانه، دایی، بابا.