[🚂 ( آخرین روز سال ۱۳۹۸ ) :
صدای تتلق تتلقش را که همه میشنوند تو لابد میبینی. حس میکنی. میشماری.
کنار دستیات از پنجره بیرون را نگاه میکند. دود قطار را که از کلهاش بالا میرود و بیجان میشود. محو.
هم کوپهایت توی سالن ایستاده، دستهایش را میگذارد روی میله و نگاه میکند آسمان مه گرفته را.
وسط جنگل، توی دل کویر، لای برفها، زیر باران و تابش آفتاب، هرجا که این هزارپا روی ریل راه باز میکند، میخزد و میرود، لذتی که مال قطار است، مختص خودش، چسبیده به جانش، حال آدم را جا میآورد. از همان ها که آرزوی هزار بار تجربه کردنشان را داری. حلوایی است که نمیزند گلو را. تکیه زدن به دستها روی میلهی بغل دیوار سالن. نگاه به هر چه که بیرون است و گوش دادن به آوازخوانی هزارپا و ریل.
لابد یک هم کوپهای داری که روبهرویت نشسته است. زل زده است توی شیشه های دودی عینکت و حرص میخورد از کلاس بیجا گذاشتنت توی این هوا. موهای بادمجانی ریخته روی عینکت توی مخش است. که چرا آن ها را کنار نمیزنی و پشت گوشت گیر نمیدهی؟ که چرا سرت را تکان نمیدهی؟ که چرا بلند نمی شوی تا ببینی از وسط درخت ها با قطار رد شدن چه کیفی دارد؟
راستش حالا که رفتهای دلم میخواهد فقط جای او باشم. بلند شوم و عینکت را بردارم. قفل کنم توی عسلی چشمانی که من را نمیبینند. توی دلم قند آب شود تا زانوهایم بخورد به زانوهایت و خودم را عقب بکشم. آرام پاهایم را جلو بیاورم تا لااقل نوک کفشم بخورد به نوک کفشت. دوست دارم دستت را بگیرم و از پنجرهی قطار، خودمان را پرت کنیم توی آسمان. حالا که پل رفته است تا نیم قد تپهها و آمده است بالاتر از درختها. حتم دارم توی پروازمان، آن بالا وقتی که باد موهایت را میآورد و روی چشمانم را میگیرد و من چند تار بلندش را برمیدارم و بو میکشم و مست میشوم، چیزی مثل اینکه بچسبانم رگهای پیدای پشت دستت را به لبهایم، من را کیفور نمیکند. لذتی که گر میاندازد توی جانم و گوشهایم را سرخ میکند. و بعد همانجا بگویمت تمام کلماتی که کشت مرا.
روزی هزارسال انتظار میکشم تا برگردی. تا نگفتهها را بگویم. همان کلمات. همان که سنگینی غم نگفتنش شانه خم کرد و مو سپید.کاش برگردی دختر شال صورتی خانهی آقا کیوان و سوگل خانم. جلوی رویت، نفس شرمم توی صورتت بخورد و چشم بیاندازم و جان بکنم تا بفهمانت دوستت دارم.
کاش برگردی و من را هم مثل تتلق تتلق رفتن قطار، ببینی بهجای آنکه بشنوی.