🌺 ( ۲۷ تیرماه ۱۳۶۶ ) :
سلام. امیدوارم حالت خوب باشد. نمیدانم، شاید من اولین نفری باشم که دارد اینطور نامهای مینویسد و شاید هم نه. مهم نیست. مهم بیصبری من است و دل توی دل نبودنم.
راستش دلم برایت تنگ است. من دیوانه را ببین، فکر کنم اولین آدمی باشم که دلش برای یک نفر که آن را ندیده تنگ میشود. خدا میداند روز و شبی نیست که بییاد تو سر شود. رفیقهایم توی منطقه، همه میدانند این حال من را.
قبلتر، بعضی شبها بچهها توی سنگر که حالشان روبهراه بود، شوخیگریشان گل میکرد و عشق من به تو را دست میگرفتند و پتک دیوانگی به سرم میکوبیدند. فضلالله هم از همه بیشتر سر به سرم میگذاشت. اصلأ میدان دارشان میشد و با همین عاشقی من چنان نمایشی راه میانداخت تماشایی. اسمم را گذاشته بودند مجنون بی لیلی. نچسب بود، ولی به من کیف میداد. حالا از آن وقت که فضلالله رفته، دل و دماغ ما هم رفته. آنشبها بزمی به پا میکرد و بچهها را دست میانداخت و بعدش هم یک به یک میسپرد که هر شوخیای هست، بین خودمان است و جلوی دیگران تکرارش نکنیم یا زیادی کشش ندهیم تا کدورت نشود. بلد بود همهچیز را. میفهمید.
یادم باشد از فضلالله برایت بنویسم. دنیایی بود. عالمی داشت برای خودش. عجیب بود، عجیب.
عزیز من، پس حالا که دیگر افتادهام وسط این بازی ناگزیر روزگار، بگذار بگویم که چقدر دوستت دارم.
توی این چند روزی که برگشتهام. هر ظهر وسط این گرمای سوزان تابستان، مینشینم لب طاقچه و دانه دانه گندم پرت میکنم روی خشتهای کف حیاط. برای گنجشکها هزینه تراشیدهام. هر یک دانه که برمیدارند، باید قول بدهند دعا کنند تا من زودتر به تو برسم. تا تو دفعهی بعد، لب همین طاقچه، روبهرویم نشسته باشی. البته اگر دفعهی بعدی باشد.
فردا دوباره باید بروم. باید بروم منطقه. مطمئنم که مادرم از برگشتنم نمیپرسد. عادت کرده است از بس جواب نمیدانم و هرچه خدا بخواهد شنیده. شاید هم خسته شده از خیره به در ماندن. گوش به خبر دادن. انتظار کشیدن. دعا کردن. شاید خسته شده از هزاران بار ریختن دلش. از دلشوره داشتن و به روی خودش نیاوردن. از سر خوردن قطرههای اشک روی گونههایش و با پر روسری پاکشان کردن. نمیدانم، شاید هم اسمش خستگی نباشد. شاید عادت. شاید صبر. شاید...
حالا که فردا صبح دوباره باید برگردم، مثل همیشه جرأت نگاه کردن به چشمهایش را ندارم. می دانی چرا؟ چون ته آن چشم ها، دریایی آب جمع شده. از غم. از دوری. از فکر همیشگی اینکه شاید ایندفعهی آخری باشد که بچهاش را میبیند. از فکر همانها که شاید ازشان خسته شده باشد. هیچوقت موقع رفتن نگاهش نمیکنم. دست و پیشانی میبوسم و میروم. اما او نگاه میکند. زل میزند. عکس میگیرد از صورتم و قاب میگیرد و میخ میکند توی دیوار ذهنش. برانداز میکند، و نمیگذارد اشکش بچکد. یادم باشد از او برایت بنویسم. از مادر. عجیب است. عجیب...
راستش معلوم نیست این چندخطها دفعهی بعدی داشته باشد یا نه. اصلأ معلوم نیست تا چند شماره ادامه پیدا کند. اما عجالتاً این شمارهی اول باشد. و انشاءالله شمارهی آخر.
من را ببخش از اینکه بلد نیستم برایت بنویسم. غرض؛ رساندن عرض ارادتی خدمتت بود. البته رسیدنش ناچار به نوشتن چندخط دوم است که گر خدا خواست؛ حتما.
بیصبرانه منتظر آن زمانم که بتوانم نقطه چین خط اول را پر کنم.
مخلصت؛ غلامحسین.
«💕چندخط اول »
ما را در پیامرسان ایتا دنبال کنید: talabenevesht@
خیلی عالی بود این مطلب
امید وارم بازم مطلب بزارید