🌺🌺 ( ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ ) :
سبزه بود و موهای کوتاهش مثل موکت نوک مدادی به ته کلهاش چسبیده بود. کت و شلواری بود و ترکهای و البته اتو کشیده. خوش آمدگویی کرد و کمی هم فارسی صحبت کرد تا حسن نیتش را نشان دهد. چهار نفرمان پشت میز نشستیم و او هم روبه روی من. سمت چپیام از دوستانم بود ولی به یادش نمیآورم. سمت راستم هم دوست همان مرد کت و شلواری بود. در واقع مقام زیردستش. او هم لباس رسمی پوشیده بود و کمی شلخته تر. با موهای بور و چشمانی که ازشان مکر روباه میبارید. نشسته بودیم دور میز تا با هم صحبت کنیم ولی من اصلاً حالم خوب نبود. محیط را دوست نداشتم و هرچه فکر میکردم نمیفهمیدم که چه چیزی باعث شده تا در آن موقعیت قرار بگیرم. به حرف هایشان گوش نمیدادم. حواسم به فضای بی نظیر محوطهی کاخ بود و عمارت سفید رنگ سلطنتی. نه اینکه دلم را برده باشد نه. به این فکر میکردم که هرچه زودتر به دست بچههای خودمان خواهد افتاد. مرد سمت راستی دستم را به نشان دوستی گرفت. عصبانی دستم را از دستش بیرون کشیدم و غضبناک به رئیسش نگاه کردم و گفتم که اینجا به زودی به دست بچهها و نیروهای ما میفته و شما هم باید یه فکری به حال خودتون بکنید. ترسید. رنگ نوک مدادی اش شده بود عین گچ! گفتم و بلند شدم و از محوطهی کاخ زدم بیرون. وارد خیابان که شدم، رانندهی پراید سفید رنگی از ماشین پیاده شده بود و داد میزد: پردیسان... پردیسان سوار شو.
شک کردم، گفتم نکنه خواب میبینم یا سرکاریه...توی برزخ بودم که یکی زد روی شونم و برگشتم. از قضا آشنا دراومد. از اقوام بود ولی شما نمیشناسید. گفتم فلانی اینجا کجاست؟ باد توی غبغب انداخت و انگار که ملکیه پدریاش را نشان میدهد گفت: مگه کاخ رو نمیبینی؟ کاخ را دیده بودم و دیگر نگاهش نکردم.خیالم راحت شد و مطمئن بهش گفتم، پس درست فهمیدم، اینجا واشنگتنه!!!!!!!
پ ن: خداروشکر من از قبلنا تو خواب هم اشداء علیالکفار بودم، ربطی به حال و روز الان آمریکا و اسرائیل نداره.😉😉
ما رو در پیامرسان ایتا دنبال کنید talabenevesht@