🌺🌺 ( اواخر دیماه ۱۳۶۶ ) :
سلام
خوبی؟ سلامتی؟ من دوباره برای تو نوشتنم گرفته. منتها نمیدانم چرا وقتی برمیگردم عقب و از معرکه جدا میشوم، برای تو دست به قلم میبرم. آرزوهای نامهی قبلیام هیچکدام برآورده نشد؛ نه آن نقطه چین بالای صفحه پر شد و نه آن چند خط اول، چند خط آخر بود.
راستش دور از معرکه بودن و کنار بچهها نبودن، غم به جانم انداخته و شده است فوت برای باد کردن بغض گلویم.
اگر نبود تنهایی مادرم، لحظهای خیال بازگشت به خانه و شهر توی سرم نمیافتاد. راستش تو که محرمی، خواستم قضیهات را این دفعه جدی پیش مادر مطرح کنم که...
قصد عجز و لابه نیست. قرار به مطرح کردن بود و برگشتن که مریضی به جانم افتاد.
چند روزی گرفتار بودم. تب بود و گلاب به رویت، استفراغ و...
حالا هرچه که بود خدا را شکر بهترم. راستش بچهها نیاز به همراهی و کمک دارند و من ماندهام میان رفتن و ماندن. امروز که بهترم و خیال رفتنم بود، حال مادرم بد شده است. دیشب تا صبح بالای سرم نشست و دستمال خیس روی پیشانیام گذاشت. پاشویهام میداد و این کارش هم پیشانیام را خیستر میکرد. البته نگران نباش مشکل خاصی نیست، فقط به خاطر بیداری شب تا به صبحش، کمی فشارش افتاده و حال ندار است. به لطف خدا بهتر شود، من هم راه منطقه میگیرم.
باورت نمیشود که بعد هربار آمدن چقدر رفتن برایم سخت است. از مادرم میگویم، نه اینکه پابند باشم و دل رفتنم نباشد نه. خدا را شکر برعکس. حرف من نگاههای خیسش است که آندفعه هم بابتش برایت گفتم. تا پا از در خانه بیرون بگذارم، جان دادنی مرا سخت است. چه میدانم، شایدم حال نداریاش از بیخوابی نیست، از نگرانی جدایی دوباره است.
حالا که برایت مینویسم دمدمای اذان ظهر است، ولی هنوز آفتابی نیامدهاست تا پخش کند خودش را روی شهر ما. تا خودش را از پشت شیشهها و از وسط سوراخهای توری پرده، پرت کند توی اتاق. تا کمک حال بخاری نفتیمان باشد که گرگر میسوزد. تا مادر کمی گرمترش بشود و اینطوری زیر پتو قوز نکند و استخوانهای زانوهای لاغرش را با بازوهایش فشار ندهد.
راستش بحث امروز نیست. از همان روز که آمدم خانه، ابرها خورشید را پشت خودشان قایم کردهاند. ما سهممان از آفتاب ایندفعهی زمستان، حسرت بود و انتظارش، که سر نرسید تا کمی خانهی ما را گرم کند. تا مادرم کمتر سردش بشود و دل من بیشتر گرم. تا بیاید و بتابد و با داغیاش جلوی رشد ویروسها را بگیرد و من را از بستر بیماری و خواب بلند کند. زمستان است دیگر. چاره چیست؟ باید صبر کرد و اگر حیاتی باشد، بهار میرسد و من دوباره بر میگردم او را میبینم و طعم آفتابش را بیشتر میچشم. ولی راستترش را بخواهی دل توی دلم نیست تا به منطقه برسم. آنجا خورشیدش همیشه تابان و آفتابش همیشه داغ است.
مخلصت؛ غلامحسین.
« 💕 چند خط دوم »
ما را در پیامرسان ایتا دنبال کنید talabenevesht@